شنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۱ ساعت ۱۰:۲۴
آزاده و جانباز شهید «شهاب رضایی‌مفرد» روایت می‌کند: «یکی از سربازان بعثی با تحقیر و عصبانیت دو پتو و یک کیسه انفرادی جلوی هر نفر پرت کرد داخل کیسه یک دست لباس فرم خاکی رنگ و یک حوله به‌طول یک متر و به عرض نیم متر و یک دست لباس زیر و یک جفت دمپایی بود، ما را به حمام فرستادند.»

ماجرای یک اردوگاه!

به گزارش نوید شاهد شهرستان‌های استان تهران، آزاده و جانباز شهید «شهاب رضایی مفرد» پس از تحمل سال ها درد و رنج ناشی از جراحت های جنگ تحمیلی در دی ماه سال 1398 جان به جان آفرین تسلیم نمود و به آرزوی دیرین خود یعنی شهادت نایل گشت و پیکر مطهرش در گلزار شهدای امامزاده اسماعیل (ع) شهریار به خاک سپرده شد.

بیشتر بخوانید: روایتی از یک ماجرای دوستی با عراقی‌ها 

«واحد اطلاعات عملیات»

برادرانی که همزمان در جبهه بودند

ماجرای آزادی خرمشهر!

آخرین دیدار قبل از اسارت!

مهمات به آخر رسیده بود!

هیچگاه به اسارت فکر نمی‌کردم

بهترین راه برای تحمل تشنگی تصور «روزه» گرفتن بود

من یک رزمنده بسیجی هستم

«به سمت اردوگاه»

شهید «شهاب رضایی مفرد» در روایتی می‌نویسد:

زخمی‌ها را به طرف سمت راست بردند، که ظاهرا درمانگاهی آنجا بود و ما چهار نفر بودیم دستور دادند کنار دیوار ساختمان دوم که سمت چپ بود بنشینیم سرگرد محمودی دقیایقی با تهدید و اربده وضعیت این مکان را شرح داد، متوجه شدم اینجا اردوگاه اسیران ایرانی است و افرادی که برای گرفتن غذا به آشپزخانه می‌رفتند در واقع مانند ما اسیر بودند.

یکی از سربازان بعثی با تحقیر و عصبانیت دو پتو و یک کیسه انفرادی جلوی هر نفر پرت کرد داخل کیسه یک دست لباس فرم خاکی رنگ و یک حوله به‌طول یک متر و به عرض نیم متر و یک دست لباس زیر و یک جفت دمپایی بود، ما را به حمام فرستادند.

هر ساختمان که بعدها متوجه شدم به هر ساختمان قاطع می‌گویند؛ دارای ۴ آسایشگاه در طبقه اول و ۴ آسایشگاه در طبقه دوم بود و راهرویی سر پوشیده به عرض دو متر جلوی آسایشگاها بود.

قبل از آسایشگاه‌ها سرویس‌های بهداشتی بود و تعدادی روشویی و چند سینک بزرگ برای شستن لباس و ۹ تا دستشویی و ۳ تا دستشویی ایستاده و حمام وجود داشت، وقتی وارد رختکن حمام شدیم یکی از سربازان گفت؛ لباسهایتان را در آورید، باید همه سوازنده شوند و بعد از حمام لباس جدید را به تن کنید، چاره‌ای جز انجام این کار نداشتیم.

بعد از چند روز شکنجه و بازجویی تشنگی و گرسنگی حمام خیلی چسبید یک دل سیر از آب ولرم حمام که توسط آفتاب گرم شده بود نوشیدم، به‌طوری که دل درد گرفتم، طبق دستور باید ریشهایمان را با نصف تیغی که داده بودند می‌تراشیدیم.

من هنوز ریشی در صورت نداشتم و از تیغ زدن رهایی یافتم بعد از حمام لباس های جدید اسارت را پوشیدم یادم نیست ساعت چند بود، اما هوا تقریباً تاریک شده بود ما را به طرف آسایشگاه‌ها بردند روی اولین آسایشگاه نوشته شده بود قاعه ۱۷ یعنی آسایشگاه ۱۷ اسیران از پشت پنجره‌ها ما را تماشا می‌کردند.

وقتی در را باز کردند سه قفل بزرگ به در زده بودند درهایی که از ورق‌های آهن ساخته شده بود. سرباز بعثی در را باز کرد ما را به داخل آسایشگاه ۱۷ بردند و به بقیه اسرا گفتند؛ که کسی حق نزدیک شدن و حرف زدن با اسیران جدید را ندارد.

اسیران را شمردند ودر را پشت سر خود بستند و رفتند. بعد از رفتن آنها بچه‌‌ها با اشتیاق خاصی به ما نگاه می‌کردند.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده