شهید «سعید آکار» در نامهای خطاب خانوادهاش مینویسد: «آری هوا و فضای اینجا شور و حال دیگری دارد و ما اینجا روزها مشغول ساختن یک مسجد هستیم و در اینجا ساکت است و هیچ خبری نیست.»
آزاده و جانباز شهید «شهاب رضاییمفرد» روایت میکند: «جایی که باید یک عمر آنجا میخوابیدیم، مینشستیم، غذا میخوردیم، نماز میخواندیم و همه امورات زندگی را در آنجا میگذراندیم تقریباً عرض آن دو وجب (نیم متر) و طول آن کمتر از دو متر بود یعنی یک متر مربع و تقریباً به اندازه یک قبر باید یکی از پتوها را به عنوان زیرانداز و یکی روانداز و سومین پتو را به شکل لوله شده به عنوان متکا استفاده میکردیم.»
آزاده و جانباز شهید «شهاب رضاییمفرد» روایت میکند: «یکی از سربازان بعثی با تحقیر و عصبانیت دو پتو و یک کیسه انفرادی جلوی هر نفر پرت کرد داخل کیسه یک دست لباس فرم خاکی رنگ و یک حوله بهطول یک متر و به عرض نیم متر و یک دست لباس زیر و یک جفت دمپایی بود، ما را به حمام فرستادند.»
آزاده و جانباز شهید «شهاب رضاییمفرد» روایت میکند: «به هر سختی که بود اسیر مجروح را تا جلوی ماشین رساندیم ماشین زیر نور آفتاب مانده بود و آنقدر داغ بود که گویا از آن آتش میبارید. با زحمت فراوان مجروح را سوار کرده و وارد ماشین شدیم.»
آزاده و جانباز شهید «شهاب رضایی مفرد» روایت میکند: «از کنار ساختمان چند طبقهی استخبارات در حالی که راهی به پهنای شاید یک و نیم متر بود حرکت کردیم. برادر حاجیلو پشت برانکارد را گرفته بود و من جلوی آن را بر اثر ضرباتی که به دستم وارد میشد، دیگر توانی در دستم نبود اما با توکل بر خدا و خواندن آیت الکرسی و دعا بالاخره به مقصد رسیدیم.»
آزاده و جانباز شهید «شهاب رضایی مفرد» روایت میکند: «من یک بسیجی رزمنده هستم و اطلاعات نظامی دیگری ندارم، سرگرد عصبانی شد و سیلی محکمی به صورتم زد و گفت؛ شما چقدر سمج هستید.»