دوشنبه, ۰۵ ارديبهشت ۱۴۰۱ ساعت ۰۹:۵۲
آزاده و جانباز شهید «شهاب رضایی مفرد» روایت می‌کند: «من یک بسیجی رزمنده هستم و اطلاعات نظامی دیگری ندارم، سرگرد عصبانی شد و سیلی محکمی به صورتم زد و گفت؛ شما چقدر سمج هستید.»

من یک بسیجی رزمنده هستم

به گزارش نوید شاهد شهرستان‌های استان تهران، آزاده و جانباز شهید «شهاب رضایی مفرد» پس از تحمل سال ها درد و رنج ناشی از جراحت های جنگ تحمیلی در دی ماه سال 1398 جان به جان آفرین تسلیم نمود و به آرزوی دیرین خود یعنی شهادت نایل گشت و پیکر مطهرش در گلزار شهدای امامزاده اسماعیل (ع) شهریار به خاک سپرده شد.

بیشتر بخوانید: روایتی از یک ماجرای دوستی با عراقی‌ها 

«واحد اطلاعات عملیات»

برادرانی که همزمان در جبهه بودند

ماجرای آزادی خرمشهر!

آخرین دیدار قبل از اسارت!

مهمات به آخر رسیده بود!

هیچگاه به اسارت فکر نمی‌کردم

بهترین راه برای تحمل تشنگی تصور «روزه» گرفتن بود

شهید «شهاب رضایی مفرد» در روایتی می‌نویسد:

فرمانده‌ی پادگان جای خود را به یک سرگرد بعثی داد. سرگرد به عربی چیزی گفت من عربی بلد نبودم فردی ایرانی که کرد زبان بود به عنوان مترجم وارد اتاق شد. حرف‌های سرگرد را برایم به فارسی ترجمه می‌کرد اولین سوالی که از من داشت این بود که اطلاعاتی از نام و نام خانوادگی، محل خدمت، درجه، گروهان و گردان محل خدمتم، زمان اعزام و …

می‌خواست من سکوت کرده بودم و فقط نام فامیل خودم را گفتم و در برابر اصرار آنها گفتم: من یک بسیجی رزمنده هستم و اطلاعات نظامی دیگری ندارم سرگرد عصبانی شد و سیلی محکمی به صورتم زد و گفت؛ شما چقدر سمج هستید انگار یک نظامی سی سال خدمت هستی که نمی‌خواهی اقرار کنی، در همین حین یک نظامی قد بلند هیکل دار که کلی درجه و نشان بخود آویزان کرده بود وارد شد و بدون مقدمه سیلی محکمی به گوشم زد که از روی صندلی افتادم حرف‌های او را مترجم اینطور ترجمه کرد: اگر به سوال‌هایم جواب ندهی مانند سایر دوستانت می‌کشمت، اما اگر جواب بدهی و همکاری و اعتراف کتی مانند آنهایی که همکاری کرده اند پذیرایی می شوی و تو را بجای خوبی منتقل می‌کنند.

گفتم: چند بار بگم من فقط یک بسیجی ساده هستم که از هیچ موضوع سری و اطلاعاتی خبر ندارم هنوز کاملا مترجم صحبت هایم را ترجمه نکرده بود که با چوب نازکی که در دست داشت شروع به زدن کرد و هم زمان فحاشی می‌کرد.

نیازی به ترجمه کردن این قسمت نبود چون خودم متوجه می‌شدم که فحش و ناسزا ست که نثارم میکند کمی ارام‌تر که شد، گفت: من خودم شیعه هستم بنظرم آمد آن همه فحش و کلمات زشت از یک انسان مسلمان آن هم شیعه و بالغ بعید است.

به این نتیجه رسیدم که این صدام و حزب بعث است که انسان هایی بی ایمان و اینگونه پست تربیت کرده اند
در حالی که از شدت ضرباتی که به سر و بدنم زده بود بدنم می‌سوخت گفتم: شیعه‌ی علی کتک نمی‌زند و فحش و ناسزا نمی‌گوید.

عصبانیت سرگرد اوج گرفت و با سر و صدای بلند و وحشتناکی به سمت من حمله ور شد و با آن هیکل بسیار گنده با لگد به من ضربه می زد من که روی صندلی نشسته بودم پرت شدم و وسط اتاق افتادم و یک صدای شکستگی از کتفم به گوش رسید و تقریبا نیمه بیهوش شدم وقتی به خودم آمدم متوجه شدم دست هایم به عقب بسته بودند و شدیدا درد داشتم.

حال خوبی نداشتم مرا به بیرون از اتاق بردند هوای بیرون کمی حالم را بهتر کرد وسط پایگاه توالت بود به نگهبان حالی کردم باید رفع حاجت کنم اجازه دادند دست هایم را باز کردند چون مدتها دست هایم بسته بودند بی حس و کرخت شده بودند کمی گذشت تواتستم آن را حرکت بدهم تنها دست چپم حرکت می کرد با دست چپ سعی کردم دست راستم را با کمی نرمش و ماساژ راه بیندازم اما نشد احتمال می دادم وقتی که از روی صندلی سقوط کردم کتف راستم شکسته است.

حتی برای طهارت آب هم در دستشویی نبود چند دقیقه طول کشید تا از دستشویی بیرون بیایم. ماشینی در محوطه برای بردن ما ایستاده بود برادارنی که با من اسیر شده بودند را سوار ماشین کرده بودند از دیدن مجدد آنها خیلی خوشحال شدم چون نگران حال آنها و تنهایی خودم بودم.

آنها کمکم کردند تا سوار ماشین شوم دست و چشم های ما را بستند و حرکت کردیم با زانوی راستم سعی کردم چشم بندم را کمی بالا بزنم حالت افراد غمگین و منزوی را به خود گرفتم و پیشانی ام را روی زانویم گذاشتم و چشم بند را کمی بالا زدم در قسمت بیرون محفظه فلزی که ما در آن بودیم دو سرباز مسلح و یک سرباز هم کنار راننده نشسته بودند از اینکه ما داخل قفس بودیم خیالشان راحت بود که مزاحمتی برایشان ایجاد نمی کنیم در نتیجه حواسشان به ما نبود اطراف را نگاه کردم نخلستان بود و جوی های باریکی که آب در آنها جریان داشت و مردم مشغول رفت و آمد بودند نمی دانستم آنجا کجاست ولی از اینکه زیر چشمی توانستم قسمتی از جریان زندگی را ببینم خوشحال بودم مدتی تماشا کردم بر اثر بیخوابی و خستگی , نفهمیدم کی خوابم برد ساعت دو نیمه شب بود که به مقصد رسیدیم ما از ماشین پیاده کردند روبروی ما ساختمانی چند طبقه بود.

به محض دیدن ما نظامیان بعثی اطراف ما حلقه زده و به زبان عربی چیزهایی می‌گفتند و می‌خندیدند. از لابه لای کلمات و حالات خنده هایشان معلوم بود که مارا مسخره میکنند و مجوس خطاب می کنند یعنی آتش پرست. نمی‌دانستم آنجا کجاست با اشاره پرسیدم این جا کجاست؟

یکی به مسخره به فارسی و عربی دست و پا شکسته گفت کربلاست. الان شما را می بریم زیارت قبر امام حسین و دسته جمعی زدند زیر خنده از لحن توهین آمیزش معلوم بود از علاقه ما شیعه ها به امام حسین ناراحت هستند.

با همه خستگی و تشنگی و گرسنگی ما را جلو انداختند و از مسیر بسیار باریکی که دو نفر به زحمت در کنار هم می توانستند از آن عبور کنند ما را حرکت دادند به بهانه زود رسیدن نفرات عقبی را با وسایلی که در دست داستند.

می زدند و هل می دادند آنها هم برای فرار از کتک با همه ناتوانی جسمی که داشتند به نفرات جلویی که ما بودیم فشار وارد می آوردند. چون مسیر باریک بود و مجروح بودیم و ضعف داشتیم نمی توانستیم تند حرکت کنیم زمین می‌خوردیم و بعثی ها از خفت و خواری ما غرق لذت می شدند و با صدای بلند می خندیدند هر چه فکر می کنم می بینم با گله ی گوسفند هم آن رفتار را نمی کنند. بالاخره آن راهروی جهنمی به پایان رسید وارد حیاطی شدیم که سکوت مطلق در آن حاکم بود به نظر می رسید که کسی آن جا نیست.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده