هیچگاه به اسارت فکر نمیکردم
به گزارش نوید شاهد شهرستانهای استان تهران، آزاده و جانباز شهید «شهاب رضایی مفرد» پس از تحمل سال ها درد و رنج ناشی از جراحت های جنگ تحمیلی در دی ماه سال 1398 جان به جان آفرین تسلیم نمود و به آرزوی دیرین خود یعنی شهادت نایل گشت و پیکر مطهرش در گلزار شهدای امامزاده اسماعیل (ع) شهریار به خاک سپرده شد.
بیشتر بخوانید: روایتی از یک ماجرای دوستی با عراقیها
برادرانی که همزمان در جبهه بودند
شهید «شهاب رضایی مفرد» در روایتی مینویسد:
«آغاز راه»
وقتی که ما به اسارت نیروهای بعثی در آمدیم هر چند لحظه یکبار با قنداق تفنگ حمله میکردند و ضربهای محکم به ما میزدند. یکی با قنداق تفنگ چنان با شدت به سر و صورت من کوبید که چند تا از دندانهایم همانجا شکست و به داخل دهانم ریخت.
بدون اینکه بتوانم عکس العملی نشان بدهم بعد از این همه کتک و اذیت کردن در آن جا بود که خوابم برایم تعبیر شد و مثل یک فیلم از مغزم عبور میکرد چند سال قبل از انقلاب هم برادرم صمد خوابی را برایم تعریف کرده بود که گویا الان تعبیر شده بود.
ما را به عقب بردند و نیم ساعتی بعد وارد پایگاهی شدند افراد دشمن برای دستگیری چند تا جوان کم سن و سال چنان هلهله و شادی راه انداخته بودند که باعث تعجب ما شده بود و ما فکر میکردیم خیلی مهم هستیم در آن لحظه فکر کردم تمام درسهای جنگ را میدانم بجز اسارت و حتی به تمام نیروهای که آموزش میدادم صحبتی از اسارت نکرده بودم، زیرا هیچگاه به اسارت فکر نمیکردم در همان لحظه یکدفعه ادای سرباز بعثی را در آوردم او دید عصبانی شد و به من حمله کرد و مرا به طرف مقر خودشان برد و چفیه بزرگی که در گردنم بود.
را چنان محکم میکشید که میخواست مرا خفه کند چفیه را به دهانم رساندم در همین لحظه یک ستوان دوم بعثی رسید و شروع به زدن من کرد. بعد از پایان کتک کاری سرباز دستهایم را بست و مرا نزد. دیگر اسیران که داخل اتاقکی بودند برد. سعادت نصیبم شده بود تا از قافله عقب نمانم و شرمندهی تاریخ نباشم.
حالا به مرحلهای رسیدهام که اگر از من سوال کنند که در روزهای حماسه خون چکار کردی؟ میتوانم با سرافرازی و سربلندی بگویم همراه کاروان بودم و هر طرف که کاروان سالار میگفت: همان طرف میرفتم نه چپ نه راست فقط مستقیم مقداری از خوابی را که دیده بودم به یاد داشتم اما در آن لحظه فکرم چنان آشفته بود که نمیتوانستم خوابم را به صورت کامل به یاد بیاورم.
سایه روشنی از جشن ها در خاطرم بود. بر اثر لگدهایی که به ران پاهایم میکوبیدند لحظه لحظه پاهایم بیحستر میشدند، خوابم برده بود از صدای باز شدن در و خواب رفتگی پایین تنهام بخصوص پاهایم بیدار شدم
بالا را نگاه کردم افسر عالی رتبه قوی هیکلی روبرویم ایستاده بود کنار او مرد چاقی هم بود.
که چوب کله گردی مانند گرز در دستش داشت و به سر و شانه من و دوستانم می زد و میگفت: انت بازدار؟
یعنی تو پاسداری؟ ما هم میگفتیم ما بسیجی هستیم.
انتهای پیام/