روایتی از یک ماجرای دوستی با عراقیها
به گزارش نوید شاهد شهرستانهای استان تهران، آزاده و جانباز شهید «شهاب رضایی مفرد» پس از تحمل سال ها درد و رنج ناشی از جراحت های جنگ تحمیلی در دی ماه سال 1398 جان به جان آفرین تسلیم نمود و به آرزوی دیرین خود یعنی شهادت نایل گشت و پیکر مطهرش در گلزار شهدای امامزاده اسماعیل (ع) شهریار به خاک سپرده شد.
از سردار شهید «شهاب رضایی مفرد» روایت شده است:
«داخل آسایشگاه مشغول صحبت بودیم که یک نفر تازه وارد داخل شد و سلام کرد. او دستش را از همان جلوی درب بالا برده بود و مانند کسانی که از جمعی سان میبینند تکان می داد و با همین حالت دستان خود به حرکت خود ادامه داد. او وقتی تعجب ما را از حالت دستان خودش دید بیان کرد که: من به کسی دست ندادم و حالت دست من همین طور است که دیده اید.» و شرح داد که استخوان دستش از چند نقطه شکسته و گچ گرفته بودند. چند ماه به صورت کششی از بالا آویزان بوده و وقتی گچ را باز میکنند میبینند که شکستگیهای دست جوش خورده اما خود دست خشک شده و به آن حالت باقی مانده است.
در بهداری اسیری بود که تکنسین بیهوشی ارتش و شخص با سواد و کار کشتهای بود که او را دکتر خطاب میکردیم. او رابطهی خوبی با مأمورین عراقی داشت و با استفاده از همین رابطه داروهایی را که نیاز داشتیم از طریق او برای اسرای بیمار دریافت میکردیم. او با مشاهدهی اسیر جدید و پس از معاینهی کامل او گفت: «این دست با فیزیوتراپی و ماساژ طولانی خوب میشود اما ما اینجا امکانات مناسبی برای مداوای او نداریم.» پیشقدم شدم و گفتم: «حاضرم این کار را بر عهده بگیرم.» دکتر تعدادی از انواع پمادهای مختلف را داد و گفت: «با روغن زیتون مخلوط کن و کارت را شروع کن.»
طبق روش همیشگی، از رگهای دست شروع کردم. مدت زمانی طول کشید تا رگها نرم شدند و خون مانند سابق به جریان افتاد و رنگ پوست از آن حالت مردگی و بیخونی خارج شد. کار باز و بسته کردن دست را از ناحیهی آرنج شروع کردیم.
همزمان با این قسمت شانه و کتف را هم ماساژ میدادم. چند ماه طول کشید تا دست و کتف به حالت اول برگشت اما به همان شکل اولیه نازک و استخوانی بود. بالاخره پس از تحمل و صرف وقت چند ماهه، دست به حالت اولیه برگشت. از ناحیه ی مچ نیز دست به عقب برگشته بود و هرچه روی آن کار کردیم فقط مقدار کمی به جلو برگشتولی نمی توانست حرکت کند. شنیدیم یکی از همراهان شهید تندگویان که پزشک بود را به اردوگاه عنبر و بهداری منتقل کرده اند. نزد او رفتیم و ماجرا را برای ایشان تعریف کردیم و ایشان نیز از این که با آن شرایط و امکانات چگونه چنین کاری را انجام داده بودم، تعجب کرده بود.»
انتهاب پبام/