ماجرای اسارت شهاب!
به گزارش نوید شاهد شهرستانهای استان تهران، آزاده و جانباز شهید «شهاب رضایی مفرد» پس از تحمل سال ها درد و رنج ناشی از جراحت های جنگ تحمیلی در دی ماه سال 1398 جان به جان آفرین تسلیم نمود و به آرزوی دیرین خود یعنی شهادت نایل گشت و پیکر مطهرش در گلزار شهدای امامزاده اسماعیل (ع) شهریار به خاک سپرده شد.
بیشتر بخوانید: روایتی از یک ماجرای دوستی با عراقیها
برادرانی که همزمان در جبهه بودند
از سردار شهید «شهاب رضایی مفرد» روایت شده است:
در سر پل ذهاب به همراه گردان تحت فرمان شهید دلاوری مستقر بودیم. یک روز بعدازظهر بچههای اهل نهاوند خبر دادند، سه نفر از بچههای اطلاعات عملیات اسیر شدهاند. من خبر نداشتم که شهاب هم جزء این سه نفر است آن زمان ۱۵ ساله بودم صبح روز بعد در صبحگاه شهید دلاوری خبر اسارت شهاب را به همراه برادر هاشم جواهری و علی حاجیلو اعلام کردند.
از شنیدن نام شهاب شوکه شدم و به گریه افتادم، صبحگاه را ترک کردم. بچههای نهاوند آمدند مرا دلداری میدادند بعد فرماندهی گردان آمد و با صحبتهای خود کمی آرامم کرد. با همراهی معاون گردان شهید صدیق به شهرک المهدی واقع در سر پل رفتیم تا به علیرضا برادر بزرگترم هم فکری کنیم تا چطور این خبر را به خانواده اطلاع دهیم که توان و تحمل شنیدن آن را داشته باشند.
وقتی به شهرک رسیدیم علیرضا نبود علیرضا به علت مجروحیت که از ناحیه فک و صورت بر اثر تصادفی که کرده بود به نهاوند رفته بود، تا ساعت دو در مقر بچههای نهاوند نزد دوستان و همشهریان ماندم اتفاقاً همان روز که علیرضا راهی سرپل شده بود. وقتی خواستم برگردم علیرضا را دیدم که در حال ورود به پایگاه بود یکی از دوستانم به نام صمد سیف گفت: در مورد اسارت شهاب حرفی نزن تا به آرامی این خبر را به بدهیم.
علیرضا از دیدنم خنده به لبش نشست و خوشحال شد. خودم را کنترل کردم و با خندهی تلخی روبوسی کردیم علیرضا پرسید: داداش چه خبر؟ گفتم: خبری نیست سلامتی صمد سیف پس از مقدمه چینی خبر اسارت شهاب را به علیرضا داد.
علیرضا خیلی ناراحت شد و رنگ چهرهاش تغییر کرد دست روی زانو زد و از جا بلند شد و شروع به قدم زدن کرد تکه کاغذی در دهانش بود آن را از دهانش بیرون آورد و به بیرون پرت کرد. تعجب کردم و داستان کاغذ را از او پرسیدم: گفت: بعد از تصادف در جاده سر پل ذهاب پادگان ابوذر به اسرار شهاب برای ادامهی درمان به نهاوند رفتم. ولی سه روز بیشتر نتونستم دوام بیاورم و به جبهه برگشتم. فکر کردم برای اینکه کارم را توجیه کنم و شهاب مواخذهام نکند میگویم دندان مصنوعی گذاشتهام اما حالا با شنیدن خبر اسارت شهاب این شوخی به کامم تلخ شد.
با اصرار دوستان نهاوندی ساعت ۶ عصر من و علیرضا به سمت نهاوند حرکت کردیم تا خبر اسارت شهاب را به خانواده بدهیم حدود ۱۱ شب به کرمانشاه رسیدیم. چون در آن ساعت ماشین برای رفتن به نهاوند نبود به منزل یکی از اقوام رفتیم شب را ماندیم و صبح به طرف نهاوند حرکت کردیم حدود سه ساعتی بود که به خانه رسیده بودیم
اما هنوز از خبر اسارت شهاب چیزی نگفته بودیم تصمیم گرفتیم این خبر را آرام آرام به پدر و مادرم بگیم مادرم در خانه تنها بود و پدرم بیرون از منزل مادرم به محض دیدن من گفت: صمد چیزی شده چرا رنگت پریده؟ گفتم: نه چیزی نیست. مشغول صحبت بودیم که پدرم وارد خانه شد خبر اسارت شهاب را شنیده بود.
و از شدت ناراحتی کنترل خودش از دست داده بود بدون معطلی گفت: شهاب... شهاب... مادرم که میلرزید، گفت: شهاب چی. شهاب چی. شهاب شهید شده چه بلایی سر شهاب آمده پدرم گفت: کومله ضد انقلابها اونو اسیر کردند مادرم دچار شوک عصبی شد و غش کرد با تلاش زیاد او را به حالت طبیعی برگرداندیم.
با سر و صدا و شیون مادرم همه همسایه آمدند دوباره مادرم غش کرد و همسایه کمک کردند تا او را به هوش آوردیم بعد خیلی آرام جریان اسارت شهاب را براش تعریف کردم، گفتم: به دست عراقیها اسیر شده نه کومله، بعد از سه روز من و علیرضا به جبهه برگشتیم و برای عملیات رمضان به جنوب کشور اعزام شدیم و بعد از عملیات به نهاوند برگشتیم هیچ اطلاعاتی از وضعیت شهاب نداشتیم من با سن و سال کمی که داشتم سنگ صبور مادرم شدم و دلداریش میدادم کارم شده بود رفتن به هلال احمر تا مگر خبری از وضعیت شهاب بدست بیاورم.
شش ماه بعد از طریق هلال احمر نامهای به دست ما رسید نامه فقط نام و نام خانوادگی بود و امضای شهاب خط او را میشناختم مطمئن شدم شهاب زنده است آن روز از شنیدن این خبر پدر و مادرم خیلی خوشحال شدند.
انتهای پیام/