انگار باعث و بانی تمام بدبختیهای ما چند نفر اسیر هستیم!
به گزارش نوید شاهد شهرستانهای استان تهران، آزاده و جانباز شهید «شهاب رضایی مفرد» پس از تحمل سال ها درد و رنج ناشی از جراحت های جنگ تحمیلی در دی ماه سال 1398 جان به جان آفرین تسلیم نمود و به آرزوی دیرین خود یعنی شهادت نایل گشت و پیکر مطهرش در گلزار شهدای امامزاده اسماعیل (ع) شهریار به خاک سپرده شد.
بیشتر بخوانید: روایتی از یک ماجرای دوستی با عراقیها
برادرانی که همزمان در جبهه بودند
شهید «شهاب رضایی مفرد» در روایتی مینویسد:
بعد از ظهر، گرمای هشتم تیر ماه 61 از تشنگی له له میزدیم کسی دلش به حال ما نمیسوخت نه تنها آب نمیدادند بلکه بد رفتاری هم میکردند همین رفتار آنها مرا یاد عاشورا و صحرای کربلا میانداخت ما کلاس اسارت نرفته بودیم و جایی نخوانده بودیم که در هنگام اسارت چگونه باید باشیم و چکار باید بکنیم اما خوب میدانستیم که به دشمن نباید اطلاعات بدهیم در برابر دشمن قرص و محکم و مقاوم و صبور باشیم آنها با وجود این همه تشنگی نه تنها از دادن آب دریغ میکردند.
بلکه آن را وسیلهای برای تحت فشار قرار دادن ما قرار داده بودند و ما را همچنان با دستهای بسته و تنی مجروح از جایی به جای دیگری میبردند مدتی در زیر آفتاب با دهان تشنه منتظر شدیم تا دستور جدیدی صادر شود تا حرکت کنیم در همین جا به جاییها بعثیها عقدهها و ناکامیهای شکست در جبههها را بر سر ما خالی میکردند تا دردهای نهفته شان التیام پیدا کند.
طوری با ما رفتار میکردند که انگار باعث و بانی تمام بدبختیهای آنها ما چند نفر اسیر هستیم و فکر میکردند که با آزار و اذیت ما زخمهای کهنهشان التیام پیدا میکند، شب بود که به شهر خانقین رسیدیم و زیر باران سوالات بعثی واقع شدیم تمام هم و غم ما این بود که حرف هایمان در موقع باز جوییها یکی باشد و با اینکه با هم هیچ صحبتی نکرده بودیم.
خدا خواست همینطور هم شد و بعدها که جواب ها را با هم مرور می کردیم معلوم بود حرف هر چهار نفر مان یکی بوده و این کار خدا بوده که ذرهای تناقص در حرفهایمان نباشد تا آنها به ما شک نکنند و نکرده بودند، با رفتار بدی که از آنها سر میزد آن هم با اسیرانی که دستهایشان بسته بود و بعضا مجروح، کینهام نسبت به آنها بیشتر و آرزو میکردم کاش شرایط جوری رقم بخورد بتوانم بار دیگر به جبهه بر گردم و انتقام بد رفتاری آنها را در جبهه بگیرم.
همین باعث میشد در مقابل خواستههای آنها تقاضای همکاری و اقرار داشتند مقاومت بیشتری از خود نشان بدهم با کابل و پوتین می زدند و ما فقط می گفتیم بسیجی هستیم. اگر واقعیت را بخواهم بگویم بیشتر از این هم نبودیم کسی که هنوز حتی به سن بلوغ و قانونی هم نرسیده نه پست و مقامی دارد و نه به درجه و ترفیع چشم دوخته فقط به خاطر هدف و آرمانش عازم جبهه شده تا از کیان و دین و ناموسش حفاظت کند مطلب طبقهبندی شدهای ندارد که اقرار کند و در اختیار آنها قرار بدهد.
هر چند بعدها در دوران اسارت دیدم که بچه های کم سن و سال در اسارت رشد کردند که با درونهای مملو از عشق به خداوند به اوج رسیدند و استعدادهای آنها در زمینههای مختلف شکوفا شد، اما وقتی ما از گفتن پیش پا افتادهترین مسائل حفاظتی به آنها خودداری میکردیم این کار مان آنها را تا حد جنون عصبانی میکرد و شدت عمل بیشتری بخرج میدادند و وقتی ما به نیات داخلی آنها پی بردیم با برادران دیگر هماهنگ کردیم که چه بگوییم و چه نگوییم و رفتار ما چگونه باشد.
انتهای پیام/