به هر سختی که بود اسیر مجروح را تا جلوی ماشین رساندیم ماشین زیر نور آفتاب مانده بود و آنقدر داغ بود که گویا از آن آتش میبارید. با زحمت فراوان مجروح را سوار کرده و وارد ماشین شدیم. داخل ماشین مانند کوره آجرپزی شده بود راننده در ماشین نبود و باید صبر میکردیم تا راننده بیاید از شدت گرما داشتیم هلاک میشدیم که خوشبختانه سرو کله راننده پیدا شد و اتومبیل به سوی مقصدی نا معلوم حرکت کرد.
در مسیر چند جا توقفهای چند دقیقهای تا نیم ساعته داشت که خیلی متوجه دلیل توقفها نشدیم. بعد از چند ساعت به ورودی یک پادگان رسیدیم اتومبیل وارد پادگان شد که پس از مدت اندکی توقف کرد و یکی یکی با خشونت و اهانت و ناسزا ما را از ماشین پیاده کردند.
روبرویم پُر از سیم خاردارهای زیاد که دور تا دور ساختمانهایی نصب شده بودند وجود داشت. در حال نگاه کردن به اطرافم بودم که یک سرباز بعثی با چوب دستی صورتم را بر گرداند سر گردی را روبروی خودم دیدم که در حال نگاه کردن ورانداز کردن من است.
سپس با زبان فارسی تقریباً روان گفت: چکارهای؟ با خود گفتم بازم سوالهایی که در استخبارات دها بار پرسیدند را شروع کردند.
پاسخ دادم. بسیجیام.
سرگرد از این جواب ناراحت شد و کلی ناسزا گفت و بعد گفت: برو گمشو.
بعدها فهمیدم او سرگرد جاسم محمودی معروف به سرگرد محمودی افسر بعثی و معاون سرگرد ناجی فرمانده اردوگاه است که مدتی به عنوان رایزن نظامی در ایران بوده و به زبان فارسی مسلط است.
بهدستور سرگرد ما را به سوی ساختمانهای داخل سیم خاردارها بردند هنگام ورود دو ساختمان بزرگ سمت چپ و یک ساختمان شبیهاند و سمت راست بود.
افرادی با ظروف خاصی در حال رفتن به ساختمانی بودند که از سیاهی در و دیوارش معلوم بود آشپزخانه است و وسط سه ساختمان قرار داشت. در حال نگاه کردن به آنها بودم که سربازان بعثی مرتب و با عصبانیت میگفتند: مشی مشی (حرکت کن حرکت کن ).
انتهای پیام/