يکشنبه, ۰۴ ارديبهشت ۱۴۰۱ ساعت ۰۹:۲۶
«با دست‌های بسته وارد اتاق بزرگی شدیم، مانند این بود که چند تن وزنه به دستم آویزان کرده‌اند. قدرت تکان دادن آنها را نداشتم روی صندلی نشستم، اما تشنگی امانم را بریده بود لب‌هایم از خستگی بهم چسبیده بود. باید مقاومت خود را امتحان می‌کردم و بهترین راه این بود که تصور کنم روزه هستم...» ادامه این ماجرا را از آزاده و جانباز شهید «شهاب رضایی مفرد» می‌خوانید.

بهترین راه برای تحمل تشنگی «روزه» گرفتن بود

به گزارش نوید شاهد شهرستان‌های استان تهران، آزاده و جانباز شهید «شهاب رضایی مفرد» پس از تحمل سال ها درد و رنج ناشی از جراحت های جنگ تحمیلی در دی ماه سال 1398 جان به جان آفرین تسلیم نمود و به آرزوی دیرین خود یعنی شهادت نایل گشت و پیکر مطهرش در گلزار شهدای امامزاده اسماعیل (ع) شهریار به خاک سپرده شد.

بیشتر بخوانید: روایتی از یک ماجرای دوستی با عراقی‌ها 

«واحد اطلاعات عملیات»

برادرانی که همزمان در جبهه بودند

ماجرای آزادی خرمشهر!

آخرین دیدار قبل از اسارت!

مهمات به آخر رسیده بود!

هیچگاه به اسارت فکر نمی‌کردم

شهید «شهاب رضایی مفرد» در روایتی می‌نویسد:

با دست‌های بسته وارد اتاق بزرگی شدیم، مانند این بود که چند تن وزنه به دستم آویزان کرده‌اند. قدرت تکان دادن آنها را نداشتم روی صندلی نشستم، اما تشنگی امانم را بریده بود لب‌هایم از خستگی بهم چسبیده بود.

اولین چیزی که در اتاق نظرم را به خود جلب کرد پارچ آبی پر از یخ روی میز بود بلورهای یخ‌های داخل پارچ پیش چشم من مانند رقاصه‌های افسونگری شده بودند که می‌رقصیدند و تمام عشوه‌گری‌های خود را به کار می‌بردند تا مرا به زانو دراورند به نظرم رسید این کار آنها ترفندی برای گرفتن اقرار از ماست لحظه‌ای به یاد امام حسین (ع) و یارانش افتادم و مرام برادرش ابوالفضل عباس(ع) فرمانده‌ی پادگان روبروی من نشسته بود مردی چاق و گنده و با توجه به اینکه متوجه تشنگی و عطش من شده بود روبروی من به عمد با پارچ آب یخ بازی می‌کرد من در مصاف تشنگی و آزمایش ایمان خودم قرار گرفته بودم.

باید مقاومت خود را امتحان می‌کردم و بهترین راه این بود که تصور کنم روزه هستم و همین تصور کمی آرام‌تر شدم و تمام سعی خود را بکار بستم تا کمتر به آب و یخ و پارچ فکر کنم زمان به کندی می‌گذشت با اینکه فرمانده‌ی پادگان دیگر کمتر حرف می‌زد ولی همچنان بلا تکلیف نشسته بودم و انتظار می‌کشیدم.

او می دانست چرا منتظر است اما من در بلاتکلیفی محض بسر می بردم در نتیجه انتظار من آزار دهنده بود و گذر زمان را برایم سنگین تر می کرد در آن لحظه که سکوت مرگباری بر فضا حاکم بود سرنوشت خود و خانواده ام فکر می کردم تصور اینکه خانواده ام زمانی که بشنود اسیر شده ام چه حالی به آنها دست خواهد داد برایم مهم بود مادرم را مجسم می کردم که از شنیدن خبر اسارت من بیهوش بر روی زمین افتاده و همسایه ها را می دیدم که بصورتش آب می زنند و با گوشه چادر شان عرق صورتش را پاک می کنند .با این افکار بازهم یاد اسرای کربلا افتادم و رفتار اهل شام و لشکر یزید با اسرا و صبر و مقاومتی که آنها از خود نشان دادند تا در نهایت اسراپیروز میدان شدند و خواری برای دشمنان ماند.

ابن لحظات بسیار سخت و طولانی سپری شد اما حسن خوبی که داشت محک زدن خودم بود و حس اینکه باید خودم را برای روزهای سخت تری آماده کنم باعث شد اراده ی خودم را تقویت کنم تا آمادگی بیشتری پیدا کنم.

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده