قسمت هجدهم
دوشنبه, ۳۰ خرداد ۱۴۰۱ ساعت ۰۷:۴۹
آزاده و جانباز شهید «شهاب رضایی‌مفرد» روایت می‌کند: «هنگام غذا خوردن با افراد گروه آشنا شدم، یکی از آنها ابوالفضل اهل اصفهان بود. بعد از غذا چای آوردند، لیوان‌های چای را که در داخل کیسه بود درآوردیم. یک لیوان چای سهم ما بود ما چای را با قند می‌خوردیم، ولی آنها شکر را در داخل چای می‌ریختند آن هم خیلی کم اما برای ما که چند روزی گرسنه و تشنه بودیم و کتک مفصلی هم خورده بودیم اردوگاه حکم بهشت را داشت.» ادامه این ماجرا را در نوید شاهد می‌خوانید.

اردوگاه حکم بهشت را داشت

به گزارش نوید شاهد شهرستان‌های استان تهران، آزاده و جانباز شهید «شهاب رضایی مفرد» پس از تحمل سال ها درد و رنج ناشی از جراحت‌های جنگ تحمیلی در دی ماه سال 1398 جان به جان آفرین تسلیم نمود و به آرزوی دیرین خود یعنی شهادت نایل گشت و پیکر مطهرش در گلزار شهدای امامزاده اسماعیل (ع) شهریار به خاک سپرده شد.

بیشتر بخوانید: روایتی از یک ماجرای دوستی با عراقی‌ها 

«واحد اطلاعات عملیات»

برادرانی که همزمان در جبهه بودند

ماجرای آزادی خرمشهر!

آخرین دیدار قبل از اسارت!

مهمات به آخر رسیده بود!

هیچگاه به اسارت فکر نمی‌کردم

بهترین راه برای تحمل تشنگی تصور «روزه» گرفتن بود

من یک رزمنده بسیجی هستم

«به سمت اردوگاه»

اسارت چگونه جایی بود؟

شهید «شهاب رضایی مفرد» در روایتی می‌نویسد:

هنگام غذا خوردن با افراد گروه آشنا شدم یکی از آنها ابوالفضل اهل اصفهان بود. مهربان بود و زحمت‌کش و روحیه‌ی بسیار خوبی داشت و ما را راهنمایی می‌کرد و در جریان خیلی از مسائل آسایشگاه قرار داد. بعد از غذا چای آوردند، لیوان‌های چای را که در داخل کیسه بود درآوردیم. یک لیوان چای سهم ما بود ما چای را با قند می‌خوردیم، ولی آنها شکر را در داخل چای می‌ریختند آن هم خیلی کم اما برای ما که چند روزی گرسنه و تشنه بودیم و کتک مفصلی هم خورده بودیم اردوگاه حکم بهشت را داشت.

در چهره بچه‌ها آثار معنویت موج می‌زد و از طرف دیگر چهره‌های تکیده‌ی آنها خبر از آزار و اذیت و گرسنگی می‌داد. تا پاسی از شب بچه‌ها با انواع سوال از ایران و جبهه‌ها دورمان را گرفته بودند. تقریباً ۵۰ نفر در آسایشگاه بودند، طول آسایشگاه ۱۷ متر و عرض آن حدود ۶ متر بود.

آسایشگاه ۱۷ یکی از ۸ آسایشگاه قاطع سه بود، ما قبل از آمدن به اردوگاه در زندان بغداد در مورد اردوگاه اطلاعاتی به دست آورده بودیم قطعا وضع در اردوگاه بهتر بود و رسیدن به اردوگاه و خلاص از زندان بغداد برایمان رویا شده بود با اینکه روزهای سختی را در اردوگاه گذراندیم اما هر چه بود از زندان بغداد بهتر بود.

آسایشگاه ۱۰ تا پنجره داشت که با حفاظ های آهنی محکم شده بودند. آن شب خیلی طولانی بنظر می‌آمد ساعت‌ها خوابم نبرد و به گذشته فکر می کردم و هنوز در سرم خیال استخبارات، تنبیه و کتک‌‎ها و نا سزاها می‌چرخید و اینکه سر نوشتم چه خواهد شد آیا پدر و مادرم از وضعیت من خبر دارند و خیلی فکرهای دیگر با این حال از اینکه در آسایشگاه و کنار عده‌ای از هموطنانم هستم احساس خوبی داشتم و اردوگاه را ایران کوچکی می‌دانستم چون از تمام نقاط ایران در این اردوگاه حضور داشتند.

ساعت ۱۰ یا ۱۱ شب بود که ارشد اعلان خاموشی کرد و نیمی از مهتابی‌ها را خاموش کرد ایت اعلان یعنی وقت خوابیدن است و دیگر رفت و آمد و صحبت کردن مجاز نبود نزدیکی‌های اذان خوابم برد با صدای اذان از خواب بیدار شدم اسرا جلوی آسایشگاه صف کشیده بودند.

ظرف سفالی بزرگی بود به نام حبانه که زیر آن تشتی بود بچه‌ها با نصف لیوان آب وضو گرفتند و تعدادی هم در صفی نشسته بودند تا به نوبت پشت پتویی بروند که یک سطل ۶۰ لیتری جهت رفع حجت (فقط ادرار) گذاشته بودند.

ادامه دارد...

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده