با هشداری که این شخص داد متوجه شدیم. باید مواظب حرف زدمان باشیم چون خبر چینها اینجا حضور دارند باید احتیاط میکردیم، چون همه را نمیشناختیم. فردی که مسئول آنجا بود و به او ارشد میگفتند: جلو آمد و به ما خوش آمد گفت و جایمان را تعیین کرد.
جایی که باید یک عمر آنجا میخوابیدیم، مینشستیم، غذا میخوردیم، نماز میخواندیم و همه امورات زندگی را در آنجا میگذراندیم تقریباً عرض آن دو وجب (نیم متر) و طول آن کمتر از دو متر بود یعنی یک متر مربع و تقریباً به اندازه یک قبر باید یکی از پتوها را به عنوان زیرانداز و یکی روانداز و سومین پتو را به شکل لوله شده به عنوان متکا استفاده میکردیم.
البته بعدها و در فصل سرما به هر اسیر یک پتوی دیگر میدادند. ارشد پس از استقرار ما یک سری وسایل مانند قاشق و بشقاب یک آینه کوچک استیل یک خودتراش و چند مورد دیگر که الان یادم نیست تحویل ما داد.
پس از طی این مدت اسارت بقدری کتک خورده و تنبیه شده بودیم که آنجا با توجه به اینکه اسارتگاه بود به نظرمان شبیه بهشتی بود که تصور میکردیم ما اسیران جدید نمازمان را خواندیم. ظاهراً بقیه نماز خوانده بودند.
وقت شام شد، سر گروهها و مسئولین غذا، سفره را انداختند و ظرفهای غذا را که (قصعه) میگفتند داخل سفره گذاشتند. گرسنه بودم و عجله داشتم هر چه زودتر شام را بدهند، کمک کردم تا سفره را پهن کنند.
غذا چند تکه گوشت ریز بود که در داخل آب، آب پز شده بود. خیلی گرسنه بودم. نان داخل آن ترید (خرد کردن نان داخل آبگوشت) کردم و با اشتها غذایم را خوردم بچهها چون میدانستند ما چند نفر چند روزی است چیزی نخوردهایم از سهم خودشان کم کردند و سهم بیشتری به ما دادند البته غذا هم که نبود.
چیزی شبیه غذا فقط برای زنده ماندن خلاصه بعد از چند روز گرسنگی غذایی اندکی خوردم و خدا را شکر کردم.
ادامه دارد ….