نگاه مادرش بارانی شده بود!
از سینه زنی عاشورا که برگشت به محل کار من آمد.
چند نفر از دوستانش هم بودند. یک ساعت نشده بود که کار چند روز را انجام دادند.
برایشان چای دم کردم. می خوردند و از همه دری صحبت می کردند. دوستش می گفت: ستاد ثبت نام به خاطر سنمان ما را ثبت نام نکردند.
نگاه مادرش بارانی شده بود...
پرویز حبه قندی در دهان گذاشت: ولی من ثبت نام کردم. می دانستم که از دوستانش یکی دو سال بزرگتر است. شبی را که پرویز گفته بود: می
خواهم بروم، و نگاه مادرش بارانی شده بود به خاطر آوردم گفتم: نرو سن و سالت
هنوز خیلی کم است همین جا بمان. مادرت نگران است. سرش را پایین انداخته بود تا
چشمهای نمناکم را نبیند آقا جان چه طور می توانم بمانم؟ وقتی هم سن و سالهایم در
جبهه هستند من هم می روم.
چهره خردسالش را به خاطر آوردم. تازه پدرش را از دست داده بود و من سرپرستی او و مادرش را به عهده گرفته بودم. به برادرهای ناتنی اش که پسرهای خودم بودند نگاه کرد: آقا به کمک احتیاج دارد. به او کمک کنید. پسرها سکوت کرده بودند. با دوستانش بلند شده بود که برود. موقع رفتن دوباره به آنها گفت: آقا پیر شده، نمی تواند کار کند.
دلم از محبتی که نشان می داد، لرزید. می دانستم کار خودش را می کند و سرانجام می رود. به دنبالش کشیده شدم. نرو پرویز، بمان نگفتم. اما از دلم گذشت. عادت نداشتم نظری را به او حکم کنم. چند قدم که رفت، برگشت و مهربانی نگاهش را تو صورتم ریخت و دست تکان داد. از پشت پرده اشک او را می دیدم که هر لحظه دورتر و دورتر می شود.
منبع: مرکز اسناد اداره کل بنیاد شهید شهرستان های استان تهران