«شام آخر»
بعد از پیروزی انقلاب پاسدار افتخاری کمیته "لورزاده" شد و از همان وقت در گشت های شبانه شرکت می کرد . در شهریور سال 1359 وقتی که دشمن بعثی ناجوانمردانه به کشور حمله کرد ، با آغاز اولین حملات هوایی و بمباران ها در خیابانها گشت می زد و به مردم هراسان و آسیب دیده از حملات هوایی مدد می رساند . پاسدار محسن شهبازی معمار ساختمان بود و با تمامی دغدغه های کاری اش از معماری نیز غافل نمی شد .همواره در صف اول نمازهای جماعت حضور داشت و با عضویت در بسیج و کمیته امداد در خدمت خلق خدا بود .
محسن بیست ساله بسیار صبور و بردبار بود . سخنانش سنجیده و نسبت به دیگران باگذشت بود . در تاریخ پنجم مهر ماه 1359 به هنگام ماموریت و گشت زنی در موقع حمله هوایی دشمن بر اثر سانحه رانندگی جان به جان آفرین تسلیم کرد .
یادگار چهار سال زندگی مشترک او و همسرش دو فرزند پسر است که گاهگاهی برای در آغوش کشیدن مزار او در گلزار شهدای ده امام به سویش پر می کشند.
شام آخر
خانه با نور شمع ، روشنایی اندک داشت . در همان تاریکی کلید انداخت و یاالله گویان همراه دوستش وارد خانه شد . معصومه ، همسرش با خوشحالی به استقبال آمد . پس از سه شب ، حتی برای یک ساعت هم آمدنش برای او و بچه ها غنیمت بود .
"مردم وقتی صدای آژِیر خطر را می شنوند بدجوری وحشت زده و سرگردان خیابانها می شوند . نمی دانند به کجا پناه ببرند . ما باید در این وقت ها مردم را راهنمایی کنیم و پناهگاه های موقت را نشانشان دهیم ."
سپس سراغ بچه هایش را از زن می گیرد :"محمد کجاست ؟ اگر خواب است بیدارش کن . می خواهم این شام آخر را از دست خودم بخورد.
زن با شنیدن سخنان شوهرش بر خود لرزید . مرد متوجه شد که زیاده روی کرده است .شوخی کردم ، به دل نگیر . اما این محمد بعد از من تفنگم را برمی دارد من می دانم !
صدای آژِیر سفید همه آنها را به سمت کلید برق متوجه کرد . نفسی راحت کشیدند ؛ اگر چه می دانستند رژیم خون ریز بعث عراق به این زودی ها دست از سر این مردم با ایمان ایران برنخواهد داشت .
شتاب زده شام را خوردند و محسن دوباره راهی ماموریت شد . نیم ساعت بعد صدای اضطراب آور آژیر قرمز باز هم شنیده شد . شمع ها بار دیگر پشت پرده های ضخیم سوسو زدند .زن با دلهره و تشویش تمام شب را بیدار ماند . محسن وقتی که می رفت گفت که آخر شب به خانه برمیگردد . سه شب بیداری پیاپی خسته اش کرده بود .
شب گذشت و صبح از راه رسید . آژیر ها از نفس افتاده بودند . اما از محسن خبری نبود . شوهر آن زن ، پدر آن بچه ها و صاحب آن خانه دیگر هیچگاه به خانه برنگشت .