خاطرات خود نوشت «شهید حسین عرب مارکده»
به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ شهید حسین عرب مارکده/ یکم اسفند 1341، در شهرستان ری دیده به جهان گشود. پدرش رحیم، کارگر بود و مادرش جملیه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته اقتصاد در رشته اقتصاد درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت. چهارم مرداد 1365، در مهران توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش خمپاره به پا، کتف و قلب، شهید شد. پیکرش را در بهشت زهرای شهرستان تهران به خاک سپردند. او را امیرحسین نیز می نامیدند.
شش خاطره کوتاه از مجاهدان عرصه حق علیه باطل را در ادامه می خوانید؛
بمباران شیمیایی دشمن با تکه ابری خنثی شد؛
عملیات والفجر هشت نزدیک میشد. ما را به اطراف منطقه عملیاتی که به قول معروف «عقبه» میگویند آوردند. مدتی در آنجا بودیم. یک شب به عملیات مانده بود برادران را به دو قسمت تقسیم کردند. من جزء دسته دوم بودم که قرار شد بعداً به منطقه عملیاتی ببرند.
برادرانی که قرار بود در شب اول عملیات شرکت کنند برای غسل شهادت به حمام صحرایی رفتند. غروب بود که از ما خداحافظی کردند و به سمت منطقه عملیاتی حرکت کردند.
ما که در عقبه بودیم. انتظار کشیدیم که خبر شکستن خط دشمن توسط نیروهای خط شکن برسد. ساعت از دو شب گذشته بود که نیروهای ما خط مقدم عراقیها را شکسته بودند و به مواضع آنها نفوذ کرده بودند.
ما کارمان دعا بود و آرزو می کردیم ما را هم به خط ببرند که بلاخره برآورده شد و وارد صحنه نبرد با بعثیون عرقی شدیم. روز بعد از عملیات بود به ما اطلاع دادند هواپیمای دشمن منطقه ای را بمباران شیمیایی کرده اند اما با عنایت خداوند تکه ابری در همان قسمت که بمباران شیمیایی شده بود.
بوجود آمد و شروع به باریدن نمود و گازهای شیمیایی را خنثی کرد و از این لحاظ برادران رزمنده هیچ لطمه ای ندیدند. این را می توان در حقیقت یکی از الطاف خداوندی دانست که نصیب رزمندگان ما شده بود.
نبرد در هنگامه غروب؛
ما را به خط مقدم بردند در آنجا خیلی سریع سوار بر تانکها شدیم و به طرف مواضع عراقیها حرکت کردیم. در حین حرکت تیر و گلوله که به طرف تانکهای ما شلیک میشد. با وجود تمام اینها خود را به پشت خاکریز بچه های خودمان رساندیم. جایی که بچه ها در حال رزم با بعثیون عراقی بودند.
از عنایات و تفضلات الهی؛
نیروهای بعث عراق سنگرهای خود را از بتون ساخته بودند و از پشت آن سنگرهای مستحکم بسوی رزمندگان اسلام و جهادگران تیراندازی می نمودند. جهادگران آن سنگر سازان بی سنگر هنگامیکه اقدام به خاکریز زدن میکردند نیروهای دشمن تماما به سمت آنها متمرکز می شد.
اما شاهد بودیم که هیچکدام از تیرها به آن جانباختگان اسلام اصابت نکرد و آنها هم بعد از اتمام کارشان به عقب برگشتند. این خود یکی از عنایات و تفضلات الهی بود که عیناً با چشمان خودمان دیدیم.
روحیه قوی بهیاران و پزشکان معالج مجروحان جنگی؛
طریقه مجروح شدنم به این صورت بود که پشت خاکریز نشسته بودم و به طرف مزدوران بعث عراق با کلاش شلیک می کردم.در همان حال ترکشی به کتف چپم خورد و دست چپم بیحال شد. به طوری که دیگر نتوانستم دستم را تکان دهم.
دستم را با جفیه ای که داشتم با کمک یکی از برادران به گردنم بستم و بعد برای استراحت به داخل تانک رفتم. درون تانک با کلیه خدمه ها منتظر دستور فرماندهی بودیم که چکار کنیم.
ساعت دو و سه سحرگاهان بود که از طرف نیروهای پیاده به ما خبر رساندند که بچه ها میخواهند به نیروهای عراقی ضربه ای وارد آوردند. همگی برای نیرو آماده شدیم و همین که خواستیم پایم را از تانک بیرون بگذارم در همان موقع خمپاره ای از جناح دشمن در فاصله یک متری ما به زمین خورد و ترکش آن پایم را گرفت.
بچه ها با روحیه عالی سریعا پایم را توسط باند بستند و مرا به عقب فرستادند. در اورژانس برادران بهیار و پزشک با روحیه ای قوی، مجروحان جنگ را معالجه می کردند و به واحد عقب تر از خود تحویل می دادند.
برادرانی که مجروحیتشان سطحی بود، خودشان داوطلبانه به خط مقدم بازمی گشتند. روحیه برادرانی که در خطوط مقدم بودند بسیار عالی بود. به یقین می توان گفت وجود چنین روحیه هایی در طول تاریخ نادر بوده است.
اقامه نماز در زیر رگبارهای دشمن؛
در آن موقع که پشت سنگرهای دشمن بودیم، بچه ها دست از عبادت با معبود خویش بر نمی داشتند و برای حفاظت از جان خود نشسته نماز می خواندند. آنان به پیروی از مولا و آقایشان حسین(ع) در زیر رگبارهای بعثیون عراقی نمازشان را حفظ میکردند.
شور و حالی که آنان داشتند از یادم نمی رود در هنگامه نماز زمزمه هایی که بر لبان بچه ها جاری بود حکایت از حماسه به نماز ایستادن پیروان حسین بن علی علیه السلام در ظهر عاشورا بود.
شهادت یکی از یاران همراه؛
یک روز به عملیات والفجر هشت مانده بود. همه دور هم جمع شده بودیم. مسئول و معاون گروهان و یک روحانی هم در جمع ما بود همه با هم صحبت می کردیم.
بعد از ساعتی
برادران هر کدام به قسمت مأموریت خودشان رفتند. اما آن برادر روحانی و معاون
گروهان ماندند بنده هم در جمع آنان بودم. با هم می گفتیم و می خندیدم.