گفت‌و‌گو با جانباز ۷۰ درصد کرمانشاهی «بهروز حقیقی»

مجروحیت، مدال من است

جانباز «بهروز حقیقی» می‌گوید: هر زخمی که بر تن دارم، داستانی دارد. داستانی از ایستادگی، ایمان و عشق. آن‌ها مدال‌هایی‌اند که بر سینه‌ام آویخته‌اند، نه نشانه ضعف. من رفته بودم تا وطن بماند و سربلند برگردم حتی اگر پایم جا بماند.

مجروحیت مدال من است

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، در دل تاریکی‌های جنگ، روشنایی‌هایی وجود دارد که از دل انسان‌هایی برمی‌خیزد که با جان و دل برای دفاع از خاک و ایمان خود ایستادند. جانبازانی که نه‌تنها جسم خود، بلکه روح‌شان را نیز در مسیر ایثار و وفاداری گذاشتند. این روایت، گفت‌وگویی است با «بهروز حقیقی» جانباز ۷۰ درصد کرمانشاهی، یکی از این مردان بزرگ، رزمنده‌ای که با وجود جراحت‌های پیاپی، هر بار با اراده‌ای قوی‌تر به خط مقدم بازگشت. صداقت در کلام و سادگی در بیان او، نه‌تنها تصویری از جنگ، بلکه تصویری از انسان بودن و وفادار ماندن را به تصویر می‌کشد.

مجروحیت‌ها در چند مرحله

من ۸۰ ماه در جبهه بودم و ۱۸ عملیات شرکت کردم که در ۶ عملیات از ناحیه پای چپ و پای راست و کتف مجروح شدم. این اتفاق در یک روز و در سه مرحله برایم رخ داد. مرحله دوم مجروحیتم برمی‌گردد به سال ۱۳۶۲ در عملیات والفجر یک که از ناحیه دست چپ دچار آسیب شدم و این موجب قطع عصب شد و آرنجم نیز آسیب دید. مرحله بعد در منطقه چنگوله بود، در سال‌های ۶۳ و ۶۴، در عملیات عاشورا  که موج انفجار مرا گرفت. در انتهای سال ۶۴، در منطقه مریوان و در عملیات والفجر مجروح شدم و نهایتاً، پرونده مجروحیتم در سال ۶۵ در عملیات کربلای پنج در منطقه شلمچه بسته شد؛ جایی که منجر به قطع عضو از ناحیه پای راست شدم.

می‌دانیددر بحث نظامی، قبلاً می‌گفتند کسی که کف پایش تخت است، سربازی نباید برود و معاف می‌شد اینجا بودم که اجازه ندادند به جبهه بروم هر چند من کار خودم را انجام دادم و رفتم. دو مورد از مجروحیت‌هایم برمی‌گردد به بحث بسیجی بودنم. من از سال ۶۰ تا ۶۲ بسیجی بودم، بعد عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شدم. در کمیسیون پزشکی من را معاف از رزم کردند و باید کار اداری می‌کردم. خب، آن شرایط برایم سخت بود و قبول نکردم. پیش می‌آمد که با رفتنمان مخالفت می‌کردند ، ولی ما بدون اینکه به مسئولین اطلاع بدهیم، خودمان را به جبهه می‌رساندیم. زمانی احساس می‌کردیم که باید راهی جبهه شویم، حتی اگر مجروح بودیم و در حال گذراندن دوره نقاهت می رفتیم چون احساس می کردیم اگر از جبهه دور بمانیم، غافل شده‌ایم و جا مانده‌ایم. جبهه شور و حال دیگری داشت.

شهید رضا گودینی، فرمانده عملیات و هم ‌زمان فرمانده گردان حنین از لشکر ۲۷ نیز بود. زمانی که از جبهه می‌آمد، بچه‌ها دورش جمع می‌شدند. او فردی بسیار مؤمن و مردمی بود. خودم را به او رساندم و گفتم: «می‌خواهم با شما به سمت جنوب بیایم.» از من سؤال کرد:وضع پای‌ات چطور است؟ در جواب گفتم: خیلی خوبم و مشکلی ندارم.

مخالف رفتنم به جبهه بودند،  اما من رفتم

 گویا زمانی که من از گردان جدا شده بودم، دو تا از دوستانم به آقا رضا گفته بودند، این را با خودت نبرید، این هنوز پایش ترمیم نشده است.  همان شب، با دوستانم بودم و استراحت کردم به شوق اینکه با شهید گودینی اعزام شوم. صبح ایشان گفت: «من نمی‌توانم شما را با خودم ببرم. ماجرا را پرسیدم و متوجه قضیه شدم. ایشان را به هر شکل بود قانع کردم، اما به یک شرط، باید چند بار روی پای چپم بپرم. اگر این کار را انجام می‌دادم، قطعاً مشکل جدی برایم پیش می‌آمد. ولی انجامش دادم نشستم و بلند شدم، شهید رضا از من دور شد اما پایم آسیب دید. با این حال، به روی خودم نیاوردم.

هم‌نشینی با شهدا

شهید گودینی ارتباط خاص معنوی با ائمه اطهار داشت. در مسیری که با شهید بزرگوار به سمت جنوب می رفتیم ایشان خاطره ای برایم تعریف کرد. پنج نفر بودیم در یک تویتا. شهید «نصرت الله اکبری، شهید رضا گودینی، سردار رضا شاه ویسی، سردار علی آفریدون و من». سردار شاه ویسی و علی آفریدون پشت تویتا دراز کشیدند و یک پتو رویشان زدند. من و دو شهید بزرگوار، جلو بودیم. من بین آن دو شهید نشسته بودم. هر کدام که خسته می‌شدند، کنار می‌آمدند و سرشان را روی شانه من می‌گذاشتند و می‌خوابیدند. شهید رضا گودینی وقتی پشت فرمان بود، خاطره‌ای را برایم گفت: یک هفته قبل از این عملیات، که آخرین عملیاتش شد، برای شناسایی منطقه فکه همراه با رفقایش رفته بود. بعد از بازگشت، می‌گفت: در مسیری که برمی‌گشتیم، همان منطقه‌ای بود که عملیات فتح‌المبین سال قبلش در آن انجام شده بود. دو طرف جاده پاکسازی نشده بود. فقط خود جاده پاکسازی شده بود. خودم پشت فرمان بودم. صبح زود، بعد از نماز صبح حرکت کردیم. در حالت گرگ‌ومیش، خوابم برد. همه بچه‌ها هم خواب بودند. فرمان از دستم در رفت و از جاده خارج شدم،۳۰۰ متر خارج از جاده حرکت کردم. یک‌دفعه به خودم آمدم. ذکر حضرت فاطمه زهرا (س) را گفتم و سریع به جاده برگشتم.

نجات در میدان مین

وقتی ایستادیم و پیاده شدیم، دیدیم در تمام آن مسیر ۳۰۰ متری، داشتیم روی میدان مین حرکت می‌کردیم.از آثار تایر ماشین مشخص بود که انواع و اقسام مین‌های ضدنفر و ضدتانک آنجا بود. همین ذکر نام حضرت زهرا (س) ما را نجات داد. وقتی برگشتیم، متوجه شدیم که همان روز، روز میلاد حضرت زهرا (س) بود.

توصیه‌ای به جوانان

 جوان‌های امروزی، جوان‌های خوبی هستند. پیشنهادم این است که برای پی بردن به واقعیت‌ها، زندگی‌نامه  و وصیت نامه شهدا را حتماً مطالعه کنند و حکایت‌های جنگ را از این راویان دسته اول که هنوز در قید حیات هستند، مطالبه کنند.

انتهای پیام/

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده