کتاب «ما هم جنگیدیم» خاطراتی جذاب از حضور زنان در پشتیبانی دوران دفاع مقدس توسط انتشارات «راه یار» روانه بازار شد.
به گزارش نوید شاهد شهرستان‌های استان تهران؛ کتاب «ما هم جنگیدیم» روایت زنان ملارد از پشتیبانی دفاع مقدس اثر «محمدمهدی رحیمی» و «نرجس توکلی‌لشکاجانی» منتشر کرده است. این کتاب از سوی انتشارات راه یار در سال 1401 با شمارگان 1500 نسخه و در 213 صفحه به نگارش درآمده و با قیمت 45000 تومان روانه بازار کتاب شده است.
 
جایگاه زنان در میانه و گوشه‌گوشهِ رویدادهای سازنده و مقوّم انقلاب اسلامی و همچنین در خلق مفاهیم و ساختارها و نهادها و نیز تثبیت ارزش ها و تداوم کنش های انقلابی انکارناپذیر است؛ اما در جریان تاریخ نگاریِ رویداد محور و شهرت زده و کلیشه ای، غالباً به سفیدی بین سطور و گاهی هم به تک روزنه هایی سپرده شده است که مردان انقلاب در روایت های خود، به دنیای زنان انقلاب و پشتیبانی انقلاب باز کرده اند.
 
«ما هم جنگیدیم» روایتی از زنان ملاردی از پشیبانی دوران دفاع مقدس
 
بخشی از این کتاب را با هم می‌خوانیم:
 

با همدیگر خانه را تبدیل کرده بودیم به کلاس. تخته سیاه بزرگی هم گذاشته بودیم گوشه یکی از اتاق‌ها. با گچ‌‍‌های رنگی، حروف قرآنی را می‌نوشتم. بعد صداها را به وسیله حروف درس می‌دادم. سر آخر هم ترکیب حروف را می‌نوشتم. هنوز آفتاب توی حیاط پهن شده بود که یک دفعه سروکله ده بیست تا بچه توی خانه مان پیدا می شد. می‌آمدند و گرداگرد اتاق می‌نشستند. گاهی که جمعیت بیشتر می‌شد، توی ایوان و حتی حیاط هم پُر می‌شد از بچه‌های هشت ساله.

من تازه دو سالی بود از ازدواجم می‌گذشت و هنوز بارم سبک بود. سال ۱۳۴۲ بود. هجده ساله بودم و پُرانرژی. برای هر کلاس دو ساعت وقت می‌گذاشتم و حسابی با بچه‌ها سروکله میزدم؛ آن قدر که دوماهه آموزش قرائتشان را تکمیل می‌کردم و بچه‌ها خیلی راحت می‌توانستند بی‌اشکال تلاوت کنند.

«ما هم جنگیدیم» روایتی از زنان ملاردی از پشیبانی دوران دفاع مقدس

کلاس‌ها را دوشیفته کرده بودم. پسرها جدا می آمدند و کلاس دخترها جدا بود. آن روز هم اول شیفت پسرها بود. چون کل روز مشغول کلاس داری بودم و به کارهای خانه نمی رسیدم، ناهارم را شب ها آماده می کردم. آن روز اما نتوانسته بودم غذا حاضر کنم. برای همین، در را که برایشان باز کردم، رفتم توی آشپزخانه و مشغول تدارک ناهار شدم و بعد نظافت خانه. دستم بند بود که یک دفعه سر برگرداندم و دیدم سه ساعت گذشته است! آن قدر گرم کار بودم که اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم. با خودم فکر کردم حتما بچه ها که دیده اند پیدایم نیست، برگشته اند به خانه هایشان.

«ما هم جنگیدیم» روایتی از زنان ملاردی از پشیبانی دوران دفاع مقدس

با عجله رفتم توی کلاس.

اکبرآقا را دیدم که نشسته است بین بچه ها و یکی یک دانه بیسکویت و شکلات داده دستشان. فهمیدم تولد یکی از ائمه ای است. آخر همیشه چنین روزهایی از توی مغازه مان کلی خوراکی برایشان می آورد و سعی میکرد هرطور که می تواند دلشان را شاد کند. صدای قرائتشان را که از توی مغازه میشنید، می آمد بالا بین بچه ها. حظ می برد و میگفت شمسی کیف میکنم وقت هایی که قرآن می خوانند؟

بچه ها تا چشمشان افتاد به من، شروع کردند به سروصدا. خانوم ما مشقمون رو نوشتیم. ما بیایم؟ ما بگیم؟ به خیلی از بچه های ملارد قرآن درس دادم؛ بچه های پاک و نان حلال خورده ای که چند تایی شان بعدها رفتند جبهه و شهید شدند؛ از این بابت خیلی خوشحالم و امیدوار که روزی بهای درس قرآنم را با شفاعتشان بهم بدهند.

«ما هم جنگیدیم» روایتی از زنان ملاردی از پشیبانی دوران دفاع مقدس

انتهای پیام/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده