«چشم به راه»
به گزارش نوید شاهد شهرستانهای استان تهران، ستاره طاهری متولد 1327 بود و اهل ملارد بود. با اینکه همسرش جان فدای کهبد، خان ملارد بود، جلوی فعالیتهای انقلابیاش را نمیگرفت. حتی در دوران جنگ، شوهرش او را تشویق میکرد به جهاد و خودش هم کمک میکرد به خانمهای جهادی برای جابه جایی وسایل سنگین. با رضایت خودشان، پسرشان را میفرستد جبهه. پسرشان علی حالا جانباز است. ستاره خانم به رحمت خدا رفته است.
همیشه موقع کارهای جهاد، بچهام را با چادر میبستم به پشتم. گاهی که هیزم تنور زیاد میآمد یا وقتهایی که کسی برای بردن نانها نبود، خودم بچه به کول و مجمع به سر، وسایل را به مسجد حسينية میبردم. یک مش نقی داشتیم که سن و سالی ازش گذشته بود. عذب مانده بود و زن و بچه و زاروزندگی نداشت؛ برای همین، شبها توی مسجد حسینیه میخوابید. هروقت که مرا با این وضع میدید، با لهجهِ ترکیاش میگفت: "ها ستاره؟! دوطبقه گنه گلده! یعنی دوطبقه دوباره آمد!»
روایتی از ستاره طاهری یکی از روایان کتاب «ماهم جنگیدیم» در ادامه تقدیم مخاطبان میشود:
چشم به راه
از این سرتا آن سر کوچه را ریسه بسته بودیم. آشپزخانهشان پُر بود از شیرینی و شربت و ظرفهای پذیرایی مهمانهایی که قرار بود صبح سر برسند. شمسی خانم از ذوق، خواب از سرش پریده بود. شده بود اسپند روی آتش. دائم میرفت و میآمد، بعد هم با خوشحالی میگفت: «ستاره فردا پسرم بالاخره برمیگرده! چقدر دلم براش تنگ شده!» و هردفعه چشمهایش برق میزد و پُر از اشک میشد.
قرار بود صبح بشیر، پسر شمسی خانم با چند نفر از اسرای آزادشده گردند؛ اما شمسی خانم برای همیشه چشم به راه ماند. همان شب خبر آوردند که بشیر برنمیگردد. صبح روز بعد، زن و مرد با اینکه میدانستند پسرشان برنگشته، بهمان گفتند با هم برویم پیشواز آزادهها.
برنگشتن بشیر شده بود آزمایش سختی برای شمسی خانم و اکبرآقا. بعد از آن همه زحمتی که برای جهاد کشیده بودند، حالا کارشان شده بود تهمت خوردن و حرف شنیدن. اکبرآقا میگفت هر روز صبح یک سطل نامه تهدیدآمیز از خانهشان جمع میکند. با یککلاغ چهلکلاغ کردنهای بعضی از مردم دهِ، سر زبانها افتاده بود که حتماً بشیر منافق شده که نیامده!
تحمل گوشهکنایههای مردم برایشان آسان بود؛ اما زن و شوهر آبرودار بودند و مردم دارد. برای همین بیآنکه از کسی کینه به دل بگیرند، شبانه جمع کردند و بی سروصدا برای همیشه از ملارد رفتند به مشهد.
سرنوشت بشیر هم مثل رازی برای همیشه مبهم ماند. شاید اصلاً به آرزویش رسیده و شهید شده باشد.... شاید هم زنده است و همچنان یک گوشه از دنیا در حال ایثار است؛ مثل سالهای اسارتش که خبرش بِهِمان میرسید به دور از چشم عراقیها آنتیبیوتیک به مجروحهای اردوگاه میرساند.... شاید....
اما شمسی خانم و شوهرش هیچوقت به هیچ کدام از این شایدها شایعهها اهمیت ندادند.
انتهای پیام/