شنبه, ۱۵ شهريور ۱۳۹۹ ساعت ۱۲:۲۶
نوید شاهد - همسر شهید "خداکریم اسدی" می‌گوید: «سه ماه از آغاز زندگی مشترکشان می‌گذشت و سه ماه از زمانی که به انتظارش نشسته بود. روزها، دیگر طاقت نداشت در خانه بماند. خسته بود از بس که مثل مرغکان گرفتار قفس، گوشه و کنار خانه را برای پیدا کردن نشانه‌ای از او گشته و دست آخر ناامید در گوشه‌ای کز کرده بود.»
شهید
به گزارش نوید شاهد شهرستان‌های استان تهران، شهید خداکریم اسدی متولد سال 1343 در شهر مغان مشکین شهر بود که در سنین جوانی در سپاه پاسداران اردبیل به خدمت مشغول بود. در طول عمر بیست ساله‌اش، سه سال به صورت مداوم و هر شش ماه یکبار به جبهه ها می شتافت و علیه دشمنان کشور می جنگید. تا اینکه در آخرین مأموریتش به عنوان فرمانده گروهان عملیاتی لشكر 31 عاشورا گردان حضرت قاسم در عملیات بدر شرکت کرد و در جزیره مجنون بر اثر اصابت ترکش به سینه‌اش به شهادت رسید. خدا کریم اسدی متأهل بود. در بیست سالگی ازدواج کرد و در همان بیست سالگی هم به شهادت رسید.

روایتی به نقل از همسر شهید:

سخن دل، با قلم نمی‌توان گفت

سه ماه از آغاز زندگی مشترکشان می‌گذشت و سه ماه از زمانی که به انتظارش نشسته بود. روزها، دیگر طاقت نداشت در خانه بماند. خسته بود از بس که مثل مرغکان گرفتار قفس، گوشه و کنار خانه را برای پیدا کردن نشانه‌ای از او گشته و دست آخر ناامید در گوشه‌ای کز کرده بود.

جای جای خانه، نبود او را فریاد می‌زد. حتی آینه هم که روزی هر دوی آنها در کنار هم بر سر سفره عقد دیده بود، مهر سکوت بر لب داشت. فقط تصویر انتظار زن را منعکس می‌کرد.

اما بالاخره یک روز صدای پای آشنایی در دهلیزخانه شنیده شد. مرد مثل بوته گلی، روبرویش روئید. غبار آلوده از راه رسیده و خانه را پر از ترانه صدای خود کرده بود. مرد که به نماز ایستاد، زن از پشت سر نجوای او را با خدایش شنید. مرد این طور، با خدای خود می‌گفت: «خداوندا، تو خود می‌دانی که آرزویم این است که وقتی به میدان نبرد می‌روم راه رضای خود و دین اسلام شهید کنی».

زن جوان سخنان مردش را شنید، همان موقع مرغ دلش، در اندوهی غریبانه آواز شاد خود را نیمه تمام گذاشت.

سه ماه بعد...

باز انتظار برای آمدن مردی که خانه گامهای استوار و مهربان او را در خود کم داشت، اما عاقبت رسید. زندگی مشترک مرد و زن فقط ۶ ماه طول کشید، و این فرصت بسیار کوتاهی برای هر دوی آنها بود. مرد بیشتر وقتها در خانه نبود. دوبار به مرخصی آمد و این دو بار هم فقط حرف جبهه و جنگ بر زبانش میگشت.

حالا سال‌ها گذشته است. زن در اوقات تنهایی، برای برادر زادهِ مرد، این طور از او می‌گوید:

«من همیشه دلتنگ بودم. خانه، به انتظار قدم‌های مهربان او بود. او آمد اما به ناچار هر آمدنی، رفتنی را به دنبال خود دارد. قبل از عزیمتش خانهِ پدرم دعوت بودیم. خبر آوردند که پسر همسایه‌مان شهید شده است. او را دیدم که سر به آسمان بلند کرد و گفت:

- خداوندا! مرا هم مثل او به شهادت برسان.

همانجا حرفها و سفارشهایش را به زبان آورد و چند روز بعد باز به جبهه رفت. عمویت، مرد جنگ و ایمان و مبارزه بود. حالا مثل ستارهای سالهاست که بر انسان زندگی ام درخشش دارد.

منبع: حیات جاوید(1)

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده