رضایتنامه مجوز عبور "علیرضا" شد
به گزارش نوید شاهد شهرستانهای استان تهران، شهید «علیرضا جلیلی سیارمشهد»، یادگار «محمد» و «نرجس» سی و یکم خرداد ماه سال 1350 در شهرستان تهران به دنیا آمد. او دانش آموز سوم راهنمایی بود که به عنوان بسیجی در جبهه حضور پیدا کرد. این شهید گرانقدر در پنجم مردادماه سال 1367 در اسلام آباد غرب هنگام درگیری با نیروهای سازمان مجاهدین خلق(منافقین) بر اثر اصابت گلوله و ترکش خمپاره به شهادت رسید. مزار او را در بهشت زهرای زادگاهش واقع است.
روایتی از مادر شهید
مادر، غمگین و بیمار در تاریکی شب بر تخت بیمارستان خوابیده است. فکر و ذکر علیرضا رهایش نمیکند. یاد سالهای بیسرپرستی و تنهایی که میافتد، گریه امان نمیدهد و اشکهایش سرازیر میشوند تا بیسرپرستی و فداکاری را اندکی تسلی دهند.
پلکهایش که روی هم میافتند، «علیرضا» با همان چهره مهربان و دلنشین همیشگی به دیدنش میآید. به محض دیدن مادر میگوید: «مادر چرا این قدر غمگینی؟ چرا گریه میکنی؟ من زندهام، باور کن، من نمردهام؟»
مادر که چشمها را به روی صبح میگشاید، خوشحال بر تخت مینشیند و به خواب دیشبش فکر میکند. بعد آرام و مطمئن با فرزند خود شروع به حرف زدن کرد.
هنوز هم راضیام. مثل همان سه باری که از من رضایت گرفتی و رفتی. از پنج سالگی هم برایت پدری کردم، هم مادری. اگر پاهایم معلول نبود هرگز شرمنده کیف و کفش تو نمیشدم. همیشه سعی میکردم وضع تو بدتر از همکلاسیهات نباشد و تو احساس یتیمی نکنی؛ اما برای تربیت روح تو بیشتر نگران بودم. وقتی عشق به خدا در دلت شکفت من به خود بالیدم.
میدیدم که بارها و بارها به بسیج میروی و تقاضای اعزام به جبهه میکنی و آنها هر بار به خاطر کم سن و سالیات، تو را رد میکنند.
تو هم این را میدانستی که قفل این کلید در دستهای من است. رضایتنامه من میتوانست تو را مثل پرندهای از قفس انتظار، آزاد کند. آمدی و با من حرف زدی. من رضایت نامهات را امضا کردم. حالم را در آن موقع میدانستی. انگار که قلب خودم را پاره میکردم، اما این را خوب میدانستم که با خدای خودم معامله میکنم.
تو یازده ماه تمام در جبهه بودی و من یازده ماه تمام چشم به در خانه دوخته بودم تا برگردی. در عملیات آخر، میدانستم که عدهای منافق کوردل بر روی هم میهنان خودشان اسلحه کشیدهاند و مقابل اسلام ایستادهاند؛ اما این را نمیدانستم که همین آنها تو را برای همیشه از من میگیرند.
پنجم مردادماه 67 هیچ وقت فراموشم نمیشود. پسرم! بعضی وقتها بدن پاک تو پیش نظرم میآید که هدف گلوله و خمپاره منافقی از خدا بیخبر قرار گرفت. نمیدانم کنار کدام درخت یا کوه «اسلام آباد غرب» بر خاک و خون غلتیدی و چقدر طول کشید تا روح پاک تو و پدرت همدیگر را پیدا کردید؛ اما این را میدانم که هنوز هم راضیم به رضایت خدایم که خواست تو را شهید ببیند.