مادر! عروسی من مثل عروسی حضرت قاسم(ع) میشود
چند ساعت بعد، مادر به خانه برگشت. عباس گوشهای نشسته بود و رساله میخواند. مادر جلو آمد و پیشانی پسر را بوسید. عباس که نگاهش کرد چشمانش پر از آرزو و حسرت بود. مادر گفت: «خانه همسایه مجلس عروسی است، ماندم تا خنچه را بچینند و من هم یاد بگیرم که چه طور برای پسرم خنچه بچینم».
عباس که صورتش سرخ شده بود، پرسید: «خیلی آرزو داری عروسیام را ببینی؟» مادر سرش را تکان داد. عباس گفت: «مادر عروسی من مثل عروسی حضرت قاسم می شود؟» مادر از شنیدن حرف پسر یکه خورد و رنگش پرید. اما چیزی به روی خود نیاورد. عباس به فکر فرو رفت. از اینکه نمیتوانست به آرزوی قلبی پدر و مادرش جامه عمل بپوشاند از روی آنان خجالت میکشید. همیشه به آنها میگفت: «خدا به من توفیق دهد تا محبتهای شما را جبران کنم، شما با من خیلی مهربان بودید» و این آخرین بار بود که به مرخصی می آمد. بعد از آن دیگر پدر و مادرش را ندید.
منبع: کتاب حیات جاوید(1)