نوید شاهد - از شهید «محمدهاشم بوربور حسین‌بیگی» روایت شده است: «از روزنهِ گونی‌های پر از ماسه نوری گونه‌هایش را نوازش می‌دهد. محمدهاشم غلتی می‌زند و از جایش بلند می‌شود. به سمت تانکر آب می‌رود تا مثل هر روز صبح وضو بگیرد و کمی با خدایش خلوت کند. هنوز به تانکر آب نرسیده است که صدای وحشتناکی او را به زمین می‌اندازد. هر چه تلاش می‌کند نمی‌تواند از جایش بلند شود...» ادامه ماجرا را در نوید شاهد بخوانید.

نمازی که به وصال رسید

به گزارش نوید شاهد شهرستان‌های استان تهران: شهید محمدهاشم بوربور حسین‌بیگی، یادگار یوسفعلی و خانم یکم شهریورماه سال 1344 در روستای خسرو از توابع شهرستان پاکدشت به دنیا آمد. وی تا دوم راهنمایی درس خواند و در شرکت ساختمانی مشغول کار شد و سپس به‌عنوان یکی از نیروهای جان بر کف ارتش مقتدر جمهوری اسلامی ایران در جبهه حضور یافت. این شهید گرانقدر بیست و پنجم آذرماه سال 1365 در سومار توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر وی را در امامزاده طالب‌آباد زادگاهش به خاک سپردند.

از شهید روایت شده است که در ادامه می‌خوانیم:

از روزنهِ گونی‌های پر از ماسه نوری گونه‌هایش را نوازش می‌دهد. محمدهاشم غلتی می‌زند و از جایش بلند می‌شود. به سمت تانکر آب می‌رود تا مثل هر روز صبح وضو بگیرد و کمی با خدایش خلوت کند. هنوز به تانکر آب نرسیده است که صدای وحشتناکی او را به زمین می‌اندازد. هر چه تلاش می‌کند نمی تواند از جایش بلند شود.

دوستان هاشم با شنیدن ناله‌هایش دور او جمع می‌شوند و او را از زمین بلند می‌کنند به آمبولانس گرد و خاک گرفته که همیشه روبروی مقر آنها می‌چرخد و مسافرین جبهه را حمل می‌کند می‌گذارند. لباس‌هایش به گل و خون آغشته شده و تانکر آب بر اثر اصابت خمپاره سوراخ شده است.

چشم‌هایش آرام آرام بسته می‌شود؛ او به سمت پدرش می‌رود. گندم‌ها را با دستانش لمس می‌کند. خم می‌شود تا بوی گندم‌ها را حس کند. پدر صدا می‌زند. هاشم! هاشم...! هاشم سرش را بالا می‌آورد، پدر می‌گوید؛ کمک کن تا آب را به مزرعه برسانیم. هاشم با قد و قواره کوچکش بیل را بر می‌دارد و به سمت جوی آب می‌رود. پاهایش خیس خیس شده و به لباسهایش گل چسبیده است. ولی او از بوی گل خوشش می‌آید.

دلش می‌گیرد. می‌خواهد به مدرسه برود. ولی نمی‌تواند چون در روستای زیبای آن‌ها مدرسه راهنمایی وجود ندارد. دوستانش هم درس نمی‌خوانند؛ آنها هم مثل هاشم به پدرشان کمک می‌کنند. حمید با پدرش به چوپانی می‌رود؛ علی نیز با پدرش در کنار مزرعه به پدر هاشم کار می‌کند. هاشم گرمی دست‌هایی را روی صورت خود حس می‌کند؛ بوی مادرش به او جان دوباره می‌دهد. مادرش خم می‌شود و گونه غرق در خون هاشم را می‌بوسد.

هاشم چشمانش را باز می‌کند. از پنجره اتاق کوه‌هایی را که اطراف روستا را احاطه کرده‌اند نگاه می‌کند؛ ابرها را مثل زمان بچگی‌هایش می‌شمارد و شکل‌های عجیب و غریبشان را نگاه می‌کند. این یکی مثل سنگر است؛ مثل گونی‌های پر از شن و ماسه. یاد جبهه می‌افتد دوباره دلش می‌گیرد و غمگین می‌شود. نمی تواند از جا بلند شود، ولی با زحمت بلند می‌شود؛ دوباره کوله بارش را جمع می‌کند؛ دستان پدر و مادر را می بوسد.

از خانه کاهگلی و اتاقی که پنجره‌اش به کوه‌های سر به فلک کشیده روستا باز می‌شود، با چشمانش خداحافظی می‌کند و راهی می‌شود. گامهایش را با قدرت بر می‌دارد تا چیزی مانع ماندنش نشود، چشمانش از شادی می‌درخشد؛ سنگر و روزنهِ گونی‌های شن به او خوش آمد می‌گویند؛ همرزم‌ها او را در آغوش می‌کشند...

منبع: پرونده فرهنگی شهید
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده