"ناصر" در جبهه امدادگر بود
تازه دو ماه از هجده سالگیاش میگذشت و با این وجود جزو نیروهای ثابت جبهه به شمار میرفت. ناصر باید تا چند روز دیگر برای عملیات والفجر 4 اعزام میشد. کاغذ و قلم را برداشت. شاید بعد از این دیگر زمانی برای نوشتن وصیتنامه پیدا نشود. نباید زمان را از دست داد: «این بار که مسئولیتی بر دوش ما قرار داده شده...»
احساس میکرد تا حالا خوب از پس آن برآمده و فقط میماند این آزمایش آخر و اعزام آخر: «این بار مسئولیتی بر دوش ما قرار داده شده. بحث جنگ است و این جنگی است که بوسیلهِ ابرقدرتها به ما تحمیل شده و این وظیفه فرد فرد ماست که اسلحه بر دوش بگیریم و به جبهه رفته و نبرد کنیم.»
او امدادگر بود. مجروحها و زخمیهای خط مقدم را به خاطر آورد. اوایل احساس ناتوانی میکرد. دیدن زخمیهای جنگ که روی برانکارد نمیخوابیدند و میگفتند؛ شاید همرزمشان نیاز داشته باشد، دارو نمیگرفتند که مبادا مجروح بد حالتری به آن دارو احتیاج پیدا کند، حس خوبی را در دلش بیدار میکرد: «من به جبهه میروم و جان و قطره قطره خون خود را در راه اسلام و آرمانم میدهم تا شاید با این قطره خون ناقابل خود یک قدم مثبت در راه هدف و آرمانم برداشته باشم.»
نوشت و بعد از وداع با خانواده به منطقه برگشت. او قدمهای زیادی در راه آرمانش برداشته بود. تا آن زمان که هجده سال بیشتر نداشت، سابقهِ زیادی شرکت در فعالیتهای خیریه و برنامههای مذهبی داشت. اما قدم آخر را باید بر میداشت تا قدمهای دیگر به ثمر برسند. قدم آخر در عملیات والفجر 4 زمانی که مشغول امداد رسانی به رزمندههای مجروح بود، برداشته شد و او به آسمانها پر کشید. دیگر هیچ اثری از ناصر دیده نشد. جسم او مفقود شد و پیکرش به میهن بازنگشت.