چهره اش نورانی شده بود
به گزارش نوید شاه شهرستان های استان تهران، شهید «رضا پازوکی»، جوانی هم سن و سال رضا پشت میکروفون نشسته است و چنان می خواند که اشک از دیدگان کسانی که در مراسم شرکت کرده اند سرازیر می شود و همچنان که گریه می کنند جوان می خواند:
من گریه نمی کنم، اطرافم هم گریه می کنند؛ اما من ساکتم، خودم را نگه می دارم و شیون نمی کنم. به عکس پسرم، رضا نگاه می کنم، که غرق در دسته های گل، روی تاقچه اتاقمان گذاشته ام. چشمهایش انگار می خندند:
همه دوستانش، اعضای انجمن اسلامی، بچه های بسیج، تمام آنهایی که رضا از کودکی نمازش را با آنها به جماعت خوانده بود و همه کسانی که رضا را می شناختند شیون می کردند و آرام نمی گرفتند. اما من به عکس رضا ، با آن چشمان خندانش نگاه می کنم. دوستانش در آن اتاق نشسته اند. آنهایی که در آن سالهای اول انقلاب با رضای من هم درس و هم سال بودند و به همراه آنها در راهپیمایی ها و جلسات مذهبی شرکت می کردند و تا صبح با هم پاسداری می دادند. چه روزهایی که آنها و رضا، صبحانه نخورده، مستقیما از پست پاسداری شان به دبیرستان می رفتند. اکنون آنها، بدون رضا، گریان و غمگین در آن اطاق نشسته اند و با حسرت به عکس رضا، که در آن یکی اطاق هم هست . نگاه می کنند و آن صدا می خواند:
«یادم است، آن روزی که در حیاط دیدمش، چنان سراپا غرق شادمانی بود که فهمیدم بالاخره با اعزام او به جبهه موافقت کرده اند. تا آن موقع بارها خواسته بود که برود و بارها به علت سن کمش او را نفرستاده بودند اما آن روز حال دیگری داشت. دوید به داخل اطاق. سلام کرد و ورقه ای را که در دست داشت بوسید و بالای طاقچه گذاشت.
گفتم : چی شده؟ برگشت و با چشمان خندانش نگاهم کرد و گفت: « بالاخره ما هم رفتنی شدیم ... الهی شکر.»
گفتم: «خیلی ها رفتند و برنگشتن رضا» گفت: «خوشا به حالشون ...» بعد آمد کنارم نشست، دستم را گرفت و گفت: «ناراحت نباش، اگر قرار باشد بمیرم دوست دارم در جبهه باشم.» نگاهش کردم.
چشمهای خندانش را نگاه کردم. می دانستم راست می گوید. مثل همیشه، حرف درست را می زد. آن روز چنان شاد بود که شادیش به همه جا و همه کس سرایت می کرد. من هم شاد بودم. انگار چهره نورانی اش مرا هم روشن می کرد.
آن صدا چنین می خواند که: شیون مکن ... مادر ... شیون نکن. روز آخر نگاهش کردم تا رفت. می دانستم اگر برای رفتنش گریه می کردم ناراحت می شد. خود را نگه داشتم و دیدمش که شاد و خندان رفت.
تقریبا دو ماه بعد بود که قاصدش آمد و در خانه ما را زد. دوستش بود و بسته کوچکی در دست داشت. چشمهایش پر از غم بود. چشمهایم را بستم و شنیدم که گفت: مادر! رضا چهل و شش روز با دشمن جنگید. در دزفول جنگید و پیش رفت و روز بیست و پنجم آذر ماه در اثر اصابت ترکش به آرزویش که مرگ با افتخار بود رسید.
«مادر ... این مهر رضا است ... سپردش به من
تا به شما بدهم تا با آن نماز بخوانید» مهر رضا را در دستانم می فشارم و به عکس
او، که چشمان خندانی دارد نگاه می کنم.
در وصیت نامه اش نوشته است:
«ما مثل امام حسین می جنگیم و مثل حسین هم به شهادت می رسیم ...» و صدا می خواند و می خواند: شیون مکن مادر ... بر مرگ خون بارم ... و من شیون نمی کنم...
منبع: برگرفته از اسناد شهید در مخزن اداره کل شهرستانهای استان تهران