تا آخرین لحظه زمزمه می کرد؛ برای سنگر اسلام کار کنید
به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ شهید حمیدرضا خان محمدی/ پانزدهم اردیبهشت 1342، در شهرستان ورامین به دنیا آمد. پدرش عرب، کارمند بود و مادرش کلثوم نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و یکم شهریور 1360، در روانسر توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت گلوله به پیشانی، شهید شد. پیکر وی را در گلزار شهدای روستای ده امام تابعه شهرستان پاکدشت به خاک سپردند.
غمخوار همیشه محرومان...
فرزند شهیدم، در روز پانزدهم اردیبهشت 1342، به این دنیای خاکی قدم گذاشت و ما با رغبت تمام نام او را (حمیدرضا) گذاشتیم، حمید از کودکی هوش و فراست زیادی از خودشان نشان می داد، وقتی با خودش تنها می شد فکر می کرد که چرا عده ای باید از گرسنگی بمیرند و عده ای دیگر از پرخوری تلف شوند و جز خوشگذرانی و کامیابی کار دیگری نداشته باشند. او این مسایل را بسیار خوب درک می کرد و به آن دقت فراوان داشت.
او سال سوم راهنمایی بود که به فکر جنگ و جبهه افتاد؛ سه دوره ی کامل فنون نظامی را طی کرد. سپس توسط استاد عملیاتی بعثت، همراه با بسیج مستضعفین به سپاه پاسداران روانسر باختران اعزام شد و بلافاصله بعد از اعزام به استخدام سپاه پاسداران راونسر درآمد.
یادم می آید مهمان داشتیم و من دو نوع خورشت تهیه دیده بودم. وقتی سفره پهن شد و حمیدرضا سفره ی آراسته ی مرا دید نگاه معنی داری به من کرد؛ اما هیچ نگفت: او سر سفره فقط به خوردن نان و ماست بسنده کرد و با این کار به من فهماند که در عمل باید به فکر گرسنگان و مستضعفان بود. حمیدرضا حتی یک لحظه هم از فکر محرومین و مشتضعفین غافل نمی شد و مستکبرین عالم را سبب و عامل اصلی تمام بی عدالتی های موجود می دانست. در شخصیت حمید دشمنی واقعی با مظاهر تجمل و تکبر و سیری خارج از حد و اندازه وجود نداشت.
یک ماه پس از عزیمت به جبهه خبر شهادت حمید را برای ما آوردند. در یکی از روزهای ماه شهریور حمیدرضا بر اثر اصابت گلوله به پیشانی اش به شهادت رسید و به افتخاری که آرزوی آن را داشت دست یافت.
او در وصیت نامه اش گفته بود که شهادت افتخار است؛
«اگر افتخار شهادت داشتم به امام حسین(ع) و شهدای دیگر می پیوندم و اگر شهید نشدم آن قدر در راه خدا فداکاری می کنم که حتی برای جانم ضرر داشته باشد، من از خدا می خواهم که هر کس را که به راه کج و ناشایست می رود هدایت کند»
حمید تا لحظه ی آخر دیگر اعضای خانواده را نیز از یاد نبرده بود؛ به برادرش که مشغول تعلیم و تربیت نسل آینده بود سفارش کرد که:
«برادر جان! تو هم در سنگری! من هم در سنگری دیگر می جنگم؛ اما وظیفه ی تو از وظیفه ی من سنگین تر است. پس خوب برای اسلام کار کن. تو می توانی نسل آینده ایران را طوری تربیت کنی تا جامعه اسلامی فردا را بسازید...»
پیکر جوان برومند هجده ساله ام را بعد از شهادت در ده امام پاکدشت، با احترامی فراوان به خاک سپردیم و همواره به او و راه او می بالیم. او هدیه ای بود که نزد ما به امانت سپرده شده بود و ما این امانت را به صاحبش برگرداندیم.