احسان و بخشش!
به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ شهید اکبر کریمی/ یکم اسفند 1336، در شهرستان تهران دیده به جهان گشود. پدرش یحیی، در سازمان آموزش و پرورش کار می کرد و مادرش اکرم نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. جهادگر بود. ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد. از سوی جهاد سازندگی در جبهه حضور یافت. نهم خرداد 1360، با سمت تخریب چی در ارتفاعات الله اکبر سوسنگرد بر اثر انفجار مین به شهادت رسید. مزار وی در بهشت زهرای زادگاهش قرار دارد.
روایتی خواندنی از مادر گرامی شهید اکبر کریمی آنچه در پرونده فرهنگی شهید در بنیاد شهید درج شده است را در ادامه می خوانید؛
وقتي مدرسه مي رفت و برمی گشت مي ديدم كفش تو پايش نيست مي گفتم مادر كفش هايت را چه كار كردی مي گفت مادر يک بچه تو خيابان ديدم كه كفش نداشت دادم به آن هر چه كه تو خانه مان به دستش می رسيد بر می داشت مي رفت می گفت.
مامان به خدا تو نمي دانی كه آن بچه هيچي ندارد مي گفتم خوب ما هم نداريم ما هم كارگر هستيم مي گفت ما بالاخره يك لقمه نان داريم كه بخوريم من اگر كفش خودم را بدهم كفش داداشم را مي توانم بپوشم اما آن داداش ندارد.
تا وقتي كه سنش به حد قانونی رسيد رفتيم برايش خواستگاری روزی كه رفتيم خواستگاری شب كه مي خواستيم برويم گفتم مادر برو يك كيك بخر بيا رفت وقتي كه برگشت كيك را باز كردم ديدم يك گوشه اش نيست گفتم مادر اين گوشه كيك چي شد؟ گفت: مادر پسرهمسايه مان علي تو كوچه نشسته بود به من گفت اين چي من دلم نيامد كه درش را باز نكنم وبه او بدهم.
من هر كاري كردم كه اين كيك را نبرم گفت نه اين بايد برود براي جشن نامزدي من نمي خواهم چيز ديگري برايش ببرم اين كه ديگر ازدواج كرد بعداْبعد از يك سال رفت جبهه تو جهاد بود وقتي رفت جبهه هر وقت كه مي آمد.
مرخصي مي گفتم: مامان ببين بچه ات كوچك زنت جوان مستأجر مي گفت باشد مادر تو بيا ببين آن جا چه خبر است تو بيا با من برويم وضع آنجا را ببين آن وقت به من نگو نرو تا اين كه نه ماه تو جبهه بود دفعه آخري كه آمده بود داشت مي رفت به او گفتم بابا تو را خدا ديگر نرو بمان گفت مامان نمي شود.
گفتم حداقل امشب را پهلوي من بمان گفت نه مامان من فردا براي دعاي كميل مي خواهم تو جبهه باشم رفت دعاي كميل كه تمام شده بود رفته بود مأموريت كه شهيد شده بود.
شب شنبه يعني جمعه شب به شهادت رسيده بود من همان شب خواب ديدم يك آقايي در زد آمد تو من به دخترم گفتم مادر به من چادر بده اين مرد است كه دارد مي آيد تو آن آقا به من گفت من نمي آيم داخل آمدم به تو بگويم كه اكبر شهيد شد.
بچه اش را به تو سپرده گفتم اكبر شهيد شد گفت آره صبح كه از خواب بيدار شوم گفتم لا اله الا الله اين چه خوابي بود من ديدم مي گويند خواب زن چپ است پس اين خواب درست نيست همين طوري كه داشتم كار مي كردم يك شهيد هم تو فرديس آورده بودند رفتم تشييع جنازه آمدم خانه خيلي حالم گرفته بود.
رسيدم خانه ديدم پسر بزرگم آمد ديدم حالش بد است گفتم چه قدر مادرجان گفت نمي دانم گفتم خوب چيه دندانت درد مي كنيد چرا گريه كردي گفت نه گريه نكردم بعد گفت مامان اكبر تير خورده تا گفت اكبر تير خورده گفتم نه مادر جان اكبر شهيد شده به خود من گفتند كه اكبر شهيد شده.
كه رفتيم براي تشييع جنازه اش وقتي كه همسرش ازدواج كرده بود من رفتم خانه اش آمدم خيلي گريه كردم شب خوابيدم .خواب ديدم آمد گفت يعني ايمان تو همين قدر بودمن نمي دانستم كه اين قدر ايمانت سست است حالا تو خواب هي بهش مي گفتم مادر من چه كار كردم مي خنديد مي گفت ايمانت خيلي سست شده.
مامان تو از تهران تا فرديس گريه كردي براي چي براي اين كه فاطمه ازدواج كرده من خودم به فاطمه گفته بودم ازدواج كند چرا گريه كردي كه از خواب بيدار شدم.
چون وصيت هم كرده بود كه بعد از شهادت من گريه نكنيد من دوست ندارم كه صدايتان را نامحرم بشنود من هم اصلاْ موقع تشييع جنازه اش هم گريه نكردم اين يك روز از آرايشگاه آمده بود وريشش را هم زده بود خواهرش به او گفت چه قدر قشنگ شدي دفعه ديگر هم آمدي همين آرايشگاه برو.
گفت ديگر دفعه ديگه اي وجود ندارد يك گل رز هم داده بود به پسر خاله اش گفته بود ايوب اين گل را بكار ويادگاري براي من نگه دار گفته بود اين حرفها چيه مي زني گفته بود حالا مي بيني من ديگر فكر نمي كنم اين دفعه بروم وبرگردم همين هم شد وديگر برنگشت .
منبع: پرونده فرهنگی شهدا/ اداره هنری، اسناد و انتشارات/ شهرستان های استان تهران