نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

شخصیتها
شخصيت ها / شهدا / رحیم ذبیحی / متن / خاطره / خاطره

این خاطره به نقل از برادر شهید است که تقدیم حضورتان می‌شود.

مانند مولایش علی، در محراب مورد هجوم قرار گرفت

سربازی‌اش زمان طاغوت بود. یک روز با چند تا از سربازها توی پادگان نماز جماعت به پا کردند. بچه‌ها او را پیش نماز خود قرار دادند. سجده رکعت دوم بود که یکی از افسران متوجه شد و با کابل سر رسید. افسر قد بلند و چهار شانه بود.

رحیم هنوز سر از سجده بر نداشته بود که افسر تمام قدرتش را در دست‌هایش جمع کرد و کابل را بر کمرش فرود آورد. آنقدر زد که بیهوش روی زمین افتاد. بقیه سربازان را متواری کردند. رحیم تا چند روز توی بیمارستان تحت درمان بود.

 

صدای اذان که به گوش می رسید از بالای جرثقیل می آمد پایین. یک روز یکی از بچه ها که صدای خوبی هم داشت، گفت:«امروز می خوام رحیم رو از بالای جرثقیل بکشونمش پایین».

 

دیگری گفت:«چه جوری؟ اصلا برای چی؟».

 

گفت:«می خوام سر به سرش بذارم. ما نمازمون رو موقع ناهار می خونیم. می خوام اذان بگم تا پایین بیاد و ناهار بخوریم. ساعت که دستش نیست بفهمه هنوز ظهر نشده».

 

شروع کرد به اذان گفتن. به«علیا ولی الله» نرسیده بود که رحیم از بالای جرثقیل پایین آمد و یک راست رفت تا وضو بگیرد. خنده بچه ها همه فضا را پر کرده بود.

 

وقتی متوجه شد با او شوخی کردیم، موذن را دنبال کرد و گرفت.

 

برگرفته از خاطره آقای میرکو (برادر شهید)