«همین که دعا شروع میشد بیقرار میشد و تا آخر دعا گریه میکرد. گریههای او من را هم منقلب میکرد گاهی دعا را قطع میکردم تا قدری آرام شود ...» ادامه این خاطره از سید آزادگان شهید «حجتالاسلاموالمسلمین سیدعلیاکبر ابوترابیفرد» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۷۲۳۳۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۷
برگی از خاطرات شهید «میوهچین»؛
«علی هر جایی که نیاز بود حضور داشت و علاوه بر کمکهای مالی در صحنههای مختلف انقلاب نیز برای تبلیغ انقلاب و اسلام حضور پیدا میکرد و همیشه جلودار انقلاب بود ...» ادامه این خاطره از شهید «علی میوهچین» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۷۲۳۲۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۷
«به خانه مادرم رفتم. داداش قاسم آنجا بود گفت: میگن شهر صنعتی شلوغ شده. طاغوتیا شورش کردن. اکرم از حاجی خبر داری خوبه؟! دلم ریخت رو پام؛ اما ظاهرم را حفظ کردم و گفتم خبر که ندارم، اما اون حواسش جمعه. توکل بر خدا ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات شهید «احمدعلی طاهرخانی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۷۲۳۱۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۷
«کادو را با خوشحالی از او گرفتم و باز کردم. اولین بار بود که برایم کادو میگرفت و به اندازه دنیا برایم ارزشمند بود. با ذوق و شوق گردنبند را برداشتم و گفتم دستت درد نکنه نیاز نبود به زحمت بیفتی، خیلی خوشگله. سرش را بلند کرد و گفت: خوشحالم که تونستم خنده رو به لبات بیارم ...» ادامه این خاطره از زبان همسر شهید «حسنرضا فیروزی» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۷۲۱۶۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۴
شهید «رضا جنیدیجعفری» در نامهاش نوشته است: «يک روز صبح زود برای تداركات میخواستيم برويم برف زيادی بود كه در برف مثل آب شنا میكرديم من وقتی كه رفتم بالای قله و برگشتم به علت زياد بودن راه و ديد داشتن عراق به آن منطقه بايد سريع میرفتيم و خلاصه كارمان كه تمام شد برگشتم سردرد عجيبی مرا گرفت كه قرص و مسكن اينها به دادم نرسيد. از شدت درد به خوابم رفتم. ناگهان ديدم يک نفر میگويد: بلندشو برو نمازت را بخوان خوب میشوی»
کد خبر: ۵۷۲۱۵۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۶
برگرفته از نامههای دانشآموزان به شهدا؛
«عموی خوبم! جای تو اینجا خیلی خالی است، هنوز وقتی که عکسهای تو را میبینم اشک در چشمانم سرازیر میشود و برایت دعا میکنم ...» ادامه این نامه را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۷۲۱۵۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۴
از شهید «رضا جنیدیجعفری» روایت شده است: «قبل از شهادت زنگ زد و خواهرش به او گفت: در جبهه اين همه رزمندهها جلوی دوربين و خانوادههايشان آنها را میبينند تو هم يک دفعه جلوی دوربين بيا تا ما تو را ببينيم، گفت: كار بايد برای رضای خدا باشد، مگر من آمدم اينجا خودنمايی كنم كه تو من را در تلويزيون ببينی.»
کد خبر: ۵۷۲۱۵۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۴
برگرفته از نامههای دفاع مقدس؛
«من از این خوف دارم که مبادا شما هم سعادت شهادت را داشته باشید و همانند شهید حسن رسولی از من ناراحت باشید و در آن دنیا شفیع این بنده حقیر نباشید ...» ادامه این نامه را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۷۲۰۸۴ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۳
«میرفتیم به خانوادهها خبر شهادتشان را بدهیم. خانواده شهدا میآمدند. اصرار میکردند قبل از تشییع، شهیدشان را در سردخانه ببینند. میآوردیم میدیدند. در محوطه بیتابی میکردند و آرام یا بلند گریه میکردند ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات «غلامحسن حدادزادگان» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۷۱۹۵۶ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۰
«عمل مصیب هفت ساعت طول کشید و شست پایش را قطع کردند. بعد از عمل، فرمانده گردان حضرت رسول به ملاقات مصیب آمد. یک اورکت تر و تمیز به مصیب داد و گفت این را فرمانده لشکر حاج مهدی زینالدین داده تا به شما بدهم ...» آنچه میخوانید بخشی از خاطرات برادر شهید «مصیب مرادیکشمرزی» است که تقدیم حضورتان میشود.
کد خبر: ۵۷۱۸۶۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۱۹
«شانزده سال بیشتر نداشتم. در منطقه شلمچه در سنگر نشسته بودیم و با بچهها صحبت میکردیم، میگفتیم که در عملیات عمودی میرویم، افقی برمیگردیم، میخندیدیم و عین خیالمان هم نبود ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۷۱۸۳۰ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۱۸
برگی از خاطرات شهید «میوهچین»؛
«در دورههای آموزشی که برگزار میشد و مسئولیت آن با علی بود، ایشان معمولا به طور عملی و کاربردی آموزشها را اجرا میکرد ...» ادامه این خاطره از شهید «علی میوهچین» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۷۱۷۴۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۱۷
برگرفته از نامههای دانشآموزان به شهدا؛
«هنوز هم صدای قدمهایت را که در سالن با غرور و ابهت خاصی همچون یک میهن دوست و خدا دوست گام برمیداری میشنوم قدمهایی که با ابدیت پیوند خورده است. دوست عزیزم هیچ وقت باور نکردهام که تو نیستی ...» ادامه این نامه را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۷۱۷۳۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۱۷
«از پدرش خواسته بود کتابهای درسیاش را تهیه کرده و در دبیرستان هم ثبت نامش کند که همه این کار انجام شد، اما بعد از سه ماه به جای خودش، خبر شهادتش آمد ...» ادامه این خاطره از زبان مادر شهید «محمد انصاریان» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۷۱۷۳۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۱۷
زندگینامه شهید «محمدحسین علی ابدالی»؛
شهید «محمدحسین علی ابدالی» قبل از شهادت، تعدادی از شهدای دلفان نحوه شهادت آنها را در خواب دیده بود و چند روز قبل از شهادت به چند نفر از آنها هم گفته بود که فلانی و فلانی در این عملیات شهید میشوند.
کد خبر: ۵۷۱۶۴۲ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۱۵
مادر شهید «محسن زرگر»:
«در متقاعد کردن پسرم تلاش کردم مبنی بر اینکه «ابتدا باید عمل کنی و بعد از خوب شدن دوباره به خط مقدم برگردی. نگران چه هستی عزیزم دوباره جبهه میروی». دیدم محسن با خودش زمزمه میکند و میگوید نگران چه هستم؟ نگران چه هستم؟ ...» ادامه این خاطره از زبان مادر شهید «محسن زرگر» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۷۱۵۷۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۱۳
قسمت سوم خاطرات شهید «مسعود شحنه»
همرزم شهید «مسعود شحنه» نقل میکند: «بین دو خطبه نماز جمعه، امام جمعه وقت، آقای اختری از پدر شهیدی خواستند تا برای سخنرانی بروند. آقای شحنه بلند شد و پشت تریبون رفت. بعد از قدری صحبت گفت: مجید و مسعود بچههای من نبودن، امانتی بودن و من امانت رو به خدا دادم.»
کد خبر: ۵۷۱۵۶۱ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۱۳
بمناسبت سالروز شهادتش منتشر شد؛
سال دوم دبیرستان را گذرانده بودیم که قاسم تصمیم گرفت ترک تحصیل کند و به جبهه برود به همین خاطر با وجود اینکه از معافیت تحصیلی برخوردار بود به حوزه مراجعه کرد و دفترچه آماده به خدمت گرفت و سپس به خدمت مقدس سربازی اعزام شد...»در ادامه خبر روایتی از شهید«قاسم اسیری بخوانید.
کد خبر: ۵۷۱۳۳۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۱۰
پشت سر شهید بهشتی زیاد حرف میزدند و میگفتند در کاخ زندگی میکند. مردم هم باورشان شده بود تا اینکه یکی از آنها همسایه شهید بهشتی از آب درآمد.
کد خبر: ۵۷۱۲۶۵ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۰۹
«من یک مشکل اجتماعی و مالی در شهرمان برایم پیش آمده بود که اصلاً در فکر اینکه این مشکل را با حاج آقا در میان بگذارم نبودم تا اینکه یک روز ایشان پرسید تو چه مشکلی داری که ناراحتی ...» ادامه این خاطره از سید آزادگان شهید «حجتالاسلاموالمسلمین سیدعلیاکبر ابوترابیفرد» را در پایگاه اطلاعرسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۷۱۲۴۹ تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۰۹