مطمئن شدم قدرت‌الله شهید شده

مادر شهید «قدرت‌الله وحیدیان» نقل می‌کند: «گوشی را که قطع کردم، رفتم جلوی در. همسرم گفت: چی شده؟ گفتم: قدرت‌الله شهید شده. گفت: از کجا می‌دونی؟ گفتم: اونا شماره ما رو داشتن، چرا به ما نگفتن و به دخترمون زنگ زدن. مطمئنم که شهید شده.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید قدرت‌الله وحیدیان» دهم خرداد ۱۳۵۰ در روستای علی‌آباد از توابع شهرستان گرمسار به دنیا آمد. پدرش محمدحسن و مادرش جهان‌سلطان نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. سپس به نیروی دریایی ارتش پیوست. یکم خرداد ۱۳۷۳ با سمت مهناو یکم در منطقه خور موسی بر اثر خفگی در آب به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد.

مطمئن شدم قدرت‌الله شهید شده است

همیشه خدا رو شکر کنین

همسایه‌مان که رفت، پیشم آمد و گفت: «مامان! همیشه خدا رو شکر کنین.»

گفتم: «مگه ما کاری غیر این می‌کنیم؟»

گفت: «الان با همسایه نشسته بودین و حسرت مال مردم رو می‌خوردین. آدم باید هر چی خدا بهش می‌ده راضی باشه.»

(به نقل از مادر شهید)

کمک به فقرا

برای باز کردن در حیاط رفته بود. زمانی نگذشته بود که به اتاق آمد و سراغ قلّکش رفت.

گفتم: «قلّک رو برای چی برداشتی؟»

گفت: «می‌خوام از توش پول بردارم.»

گفتم: «قلّک سفالیه. می‌دونی که باید بشکنیش. آخه برای چی می‌خوای؟»

گفت: «یه فقیر دم دره، برای او می‌خوام.» همان‌طور که به سراغ کیف خودم می‌رفتم، گفتم: «به‌خاطر اون می‌خوای قلّکت رو بشکنی؟»

گفت: «آره مامان!» از داخل کیفم، پول برداشتم بهش دادم و گفتم: «بیا این رو بهش بده! نمی‌خواد قلّکت رو بشکنی.» با خوشحالی پول را گرفت و برای آن فقیر برد.

(به نقل از مادر شهید)

دست‌مان رو شد

سال ۱۳۶۲ چیزی حدود دوازده سال‌مان بود. کلاس پنجم دبستان بودیم. من و قدرت‌الله تصمیم گرفتیم که به جبهه برویم. شناسنامه‌های‌مان را برداشتیم و رفتیم برای ثبت‌نام. در آن‌جا آشنایی داشتیم. قضیه رفتن‌مان به جبهه را گفتیم.

او خندید و گفت: «شما که سن‌تون کمه هیچ‌موقع نمی‌تونین برین.» خیلی ناراحت شدیم.

قدرت‌الله گفت: «یک کاری می‌تونیم بکنیم؟»

گفتم: «چه کاری؟»

گفت: «شناسنامه‌هامون رو دستکاری کنیم.»

پیشنهاد خوبی بود. سن‌مون رو دو سال بزرگتر کردیم و از آن کپی گرفتیم. پیش مسئول ثبت‌نام رفتیم. او ما را راهنمایی کرد پیش فرمانده واحد بسیج. خیلی خوب از ما استقبال کرد و گفت: «قصدتون از رفتن به جبهه چیه؟»

گفتیم: «ما دوست داریم بریم جبهه برای دفاع از مملکت‌مون.»

گفت: «الان که ظرفیت تکمیله، آدرس و مشخصات‌تون رو بدین و به موقعش با شما تماس می‌گیریم.» بعداً از دو سه نفر شنیدیم که فرماندهی واحد بسیج، قضیه دستکاری شناسنامه را فهمیده بوده و ما را محترمانه جواب کرده بود.

(به نقل از محمد قلی‌بیگی، دوست شهید)

آخرین تماس

بیست و پنجم اردیبهشت ۱۳۷۳ یک بعدازظهر من در خانه مشغول درس خواندن بودم. هیچ‌کس در خانه نبود. پدرم سرکار و مادرم به خانه همسایه رفته بود. تلفن که زنگ خورد، گوشی را برداشتم. قدرت‌الله بود. از بندر امام خمینی(ره) زنگ می‌زد. بعد از پرسیدن حال تک‌‌تک اعضای خانواده مخصوصاً پدر و مادرم، گفت: «چرا این‌قدر آهسته صحبت می‌کنی؟»

گفتم: «من دارم داد می‌زنم.»

گفت: «من چند روزی به دریا می‌رم و مأموریت دارم. به پادگان زنگ نزنین.»

به شوخی گفتم: «اگه زنگ بزنیم اشکالی داره؟»

گفت: «نه ولی شما زنگ می‌زنین و بهتون می‌گن که من نیستم، اون‌وقت ناراحت می‌شین.»

گفتم: «چند روز مأموریت می‌رین؟»

گفت: «مشخص نیست، خودم به شما زنگ می‌زنم.» چند روز بعد خبر شهادتش را به ما دادند.

(به نقل از خواهر شهید)

مطمئن شدم قدرتم شهید شده

من و همسرم جلوی در ایستاده بودیم. صدای زنگ تلفن که آمد، داخل اتاق شدم. دخترم از سمنان بود. گفت: «مامان! از طرف ارتش زنگ زدن که قدرت‌الله تصادف کرده و پاهاش شکسته.» گوشی را که قطع کردم، رفتم جلوی در.

همسرم گفت: «چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟»

گفتم: «قدرت‌الله شهید شده.»

گفت: «چی می‌گی؟ از کجا می‌دونی؟»

گفتم: «اونا شماره ما رو داشتن، چرا به ما نگفتن و به دخترمون زنگ زدن. مطمئنم که شهید شده. سریع حاضر شو بریم!»

رفتیم تهران و از آنجا به اهواز. من داخل گاراژ ماندم و همسر و پسرانم برای پیدا کردن مخابرات رفتند. نشسته بودم که مردی جلو آمد و گفت: «مادر! بیا بریم.»

با تعجب گفتم: «کجا بیام؟»

گفت: «مگه شما از شهرستان نیومدین؟»

گفتم: «چرا؟ ولی شوهر و پسرانم رفتن مخابرات، الان برمی‌گردن.»

گفت: «پس من می‌رم دنبال اونا.» با همسر و پسرانم برگشت. ما را سوار کرد و برد آبادان. وقتی به پادگان آبادان رسیدیم، من و همسرم را گذاشتند و با پسرانم رفتند.

من و همسرم تا صبح بیدار بودیم. صبح آن مرد برگشت. گفتم: «تو رو خدا! تو رو قرآن! تو رو به وجدانت بگو منو برای چی آوردین اینجا؟ اگه پسرم شهید شده بگین!»

گفت: «مادرجان! مثل اینکه حال پسرتون خوب نبود. با هواپیما بردنش تهران.» دو دستی توی سرم زدم و گفتم: «پس کی برسیم پیش پسرم؟»

گفت: «خیالتون راحت باشه، الان شما رو با هواپیما می‌فرستیم تهران.» پسر بزرگم ماند و ما با هواپیما به تهران آمدیم.

از آنجا ماشین گرفتیم و به سمت علی‌آباد رفتیم. گفتم: «مگه نگفتی که آوردنش تهران، پس چرا ما داریم برمی‌گردیم خونه؟» پسرم چیزی نگفت. به پلیس راه ورامین که رسیدیم، تمام فامیل‌ها و دوستان را دیدم که مشکی به تن داشتند. همان‌جا بود که مطمئن شدم قدرتم شهید شده است. بعداً پسربزرگم با پیکر به علی‌آباد آمد.

(به نقل از مادر شهید)

انتهای متن/

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده