با دیدنش یاد جانبازی حضرت ابوالفضل(ع) افتادم
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید غلامحسن خانمحمدی» دوم بهمنماه ۱۳۴۹ در روستای غنیآباد از توابع شهرستان دامغان دیده به جهان گشود. پدرش عباسعلی و مادرش صغرا نام داشت. دانشآموز اول متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. سی و یکم اردیبهشت ۱۳۶۶ در منطقه خندق عراق بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکر وی در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.
یاد جانبازی حضرت ابوالفضل(ع)
رفته بودم بیمارستان ملاقات غلامحسن. وقتی او را آنطور دیدم، نتوانستم طاقت بیاورم و زدم زیر گریه، چون خیلی به او وابسته بودیم. دستم را گرفت و گفت: «عمهجان! چرا گریه میکنی؟ با از دست دادن یه چشمم که کار زیادی نکردم.»
با گوشه چادر اشکم را پاک کردم و گفتم: «بهت افتخار میکنم عزیز دلم! یاد جانبازی حضرت ابوالفضل(ع) افتادم و گریه میکنم.»
(به نقل از عمه کوچک شهید)
بیشتر بخوانید: روزه گرفتن در ماه رمضان، صفای دیگهای داره
وقتی بچهها را دید خیلی ذوق کرد و خوشحال شد
ما گرگان زندگی میکردیم. وقتی رفتم ملاقاتش و کنار تخت او نشسته بودم، گفت: «عمه! بچهها رو نیاوردی؟»
گفتم: «اومدن، پایین ایستادن.»
پتو را کنار زد و میخواست بلند شود که پرستارش گفت: «میخوای چه کار کنی؟»
غلامحسن گفت: «اگه کمکم کنی، میخوام برم طبقه همکف.» گفتم: «با این حالت بری پایین چه کار کنی؟ بچهها وقت ملاقات میان پیشت.»
پرستار که دید من دستپاچه شدم و نمیگذارم از تختش بلند شود، گفت: «خانم! غلامحسن که حرف گوش نمیکنه! کمکش میکنم. نگران نباش.» سرُم را نگه داشت و من و پرستار با هم او را از تخت آوردیم پایین. هرلحظه میترسیدم تعادلش را از دست بدهد و زمین بخورد. آرامآرام بردیمش طبقه همکف، وقتی بچهها را دید خیلی ذوق کرد و خوشحال شد.
(به نقل از عمه کوچک شهید)
امضای سرنوشت ساز
یک برگه داد دستم و گفت: «این از طرف مدرسه است، هم تو باید امضا کنی و هم بابا.» ما که از مطلب توی برگه خبر نداشتیم، برایش امضا کردیم و او با خوشحالی برگه را گرفت. از خوشحال شدنش تعجب کردم و گفتم: «این چی بود که ما امضا کردیم، گل از گلت شکفت؟»
خندید و گفت: «یه چیز سرنوشت ساز.» وقتی نگاه پرسشگرانهام را دید، چیزهایی سرهم کرد و رفت. سه روز بعد بیست و دوی بهمن بود. همه افراد خانوادهمان از غنیآباد آمدیم دامغان که توی راهپیمایی شرکت کنیم. غلامحسن آمد تکتک ما را بوسید و خداحافظی کرد.
همینطور هاج و واج نگاهش میکردم. گفتم: «میخوای بری سفر قندهار؟ این کارها چیه؟ حتی یک لحظه هم خنده از روی لبش دور نمیشد.»
گفت: «من نمیرم قندهار ولی دوستام میخوان برن جبهه.»
گفتم: «خب به تو چه؟»
گفت: «باید برم بدرقهشون.» راهپیمایی که تمام شد، رفتیم خانه دخترم و تا ساعت دوی بعدازظهر منتظر غلامحسن ماندم اما نیامد.
گفتم: «این پسر کجا رفت که اینقدر دیر کرد؟» دامادم که از موضوع خبر داشت، گفت: «خودتون فرم رضایتنامه رو امضا کردین، رفت جبهه دیگه.» تازه یادم آمد که از صبح داشت لباسهایش را جمع میکرد و دنبال کیف میگشت.
(به نقل از مادر شهید)
مثل پروانه دورمان میگشت
غلامحسن متوجه شده بود که ما داریم میریم ملاقاتش. با چشم پانسمان کرده آمده بود حیاط بیمارستان و منتظر ما بود. ما را که دید مثل پروانه داشت دورمان میگشت. دلم داشت میترکید وقتی او را با آن وضع دیدم.
(به نقل از مادر شهید)
انتهای متن/