خاطرات شهدا - صفحه 60

آخرین اخبار:
خاطرات شهدا
برگرفته از داستان طنز دفاع مقدس؛

تقصیر خودته بابا، هر بار گفتم منو هم ببر جبهه، هی خندیدی!

«من روی تخت سیاهم یک زندان میکشم که بابا توی آن اسیر شده است. پشت در زندان، یک آدم سیبیلو با یک تفنگ رژه می‌رود. بابا گوشه‌ی زندان نشسته و زل زده به میله‌ها، می‌گویم»: تقصیر خودته. بابا، هر بار گفتم منو هم ببر جبهه، هی خندیدی ...» آنچه می‌خوانید گزیده‌ای از داستان طنز دفاع مقدس است که تقدیم حضورتان می‌شود.

علی مطیع بی‌چون و چرای ولایت بود

«علی مطیع بی‌چون و چرای ولایت بود و تداوم انقلاب را فقط در پناه ولایت و تحقق دستورالعمل‌ها و رهنمود‌های آن می‌دانست و در بحث اطاعت از فرامین رهبری با هیچ‌کس تعارف نداشت ...» ادامه این خاطره از شهید «علی میوه‌‏چین» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگرفته از نامه‌های دفاع مقدس؛

گلزاری و احمدنیا شهید شدند

«گلزاری و احمدنیا شهید شدند. روحشان شاد و راهشان پر رهروباد. همچنین چند زخمی، البته تعدادی از کوموله‌ها هم کشته شدند. گردان جندالله مریوان الان تقریبا خالی شده است. زیرا بسیجی‌ها اکثراً تسویه حساب گرفته و رفته‌اند ...» این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

شهید «چگینی» شایعه ضد ولایت‌فقیه را خنثی کرد

«در شهر، این شایعه پیچیده بود که چگینی با ولایت‌فقیه و رهبری امام مشکل دارد. آن‌ها که او را می‌شناختند از این مسئله بسیار ناراحت بودند ...» ادامه این خاطره از شهید ترور معلم «قدرت‌الله چگینی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

کتاب «خیابان تبریز» گذری بر زندگی شهید «قدرت‌الله چگینی»

کتاب «خیابان تبریز» گذری بر زندگی و زمانه معلم شهید «قدرت‌الله چگینی» است که در پنج هزار نسخه و یکصد و ۳۶ صفحه به چاپ رسیده است.

نوروز و سفره هفت‌سین‌مان که با شهادتش تکمیل شد!

نوروز فرصتی دوباره برای مرور خاطرات رشادت‌ها و ایثارگری‌های شهدا و مادران آنهاست تا یادمان نرود که به برکت ایثار، گذشت و فداکاری‌های این عزیزان است که سفره‌های هفت سین در خانه‌هایمان پهن است، آنچه می‌خوانید خاطرات مادران شهدا با فرزندان‌شان است که با هم مرور می‌کنیم.

فروردین و اشک توامان با شادی!

«باز هم اواخر فروردین، احمد دستگیر شد؛ اما من دیگر پذیرفته بودم که این سبک زندگی من است. نه اینکه برایم آسان یا عادی شده بود. بلکه اینطور فکر می‌کردم که من هم مثل احمد باید با سختی‌ها مبارزه کنم ...» ادامه این خاطره از همسر جانباز شهید «احمدعلی طاهرخانی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

دعای سجده‌های طولانی‌اش در دجله برآورده شد

هم‌رزم شهید «قربانعلی ابک» نقل می‌کند: «دوستم که تازه وارد گردان شده بود، با تعجب پرسید: ما توی این هوای گرم خوزستان نمی‌تونیم نفس بکشیم، اون وقت این پسره چطوری نیم ساعت سجده می‌ره؟ وقتی شب عملیات آب قربانعلی را برد و دیگر نیاورد، فهمیدم که دعای سجده‌های طولانی‌اش مستجاب شده است.»

برگی از خاطرات /خیار‌های کوچولو!

«حاج‌آقا گفت چند تا از این خیار‌ها برای عراقی‌ها ببرید. ما هر چی خیار قلمی و خوب بود چیدیم که خوششان بیاید و داخل یک ظرف ریخته و برای مسئولان عراقی‌ها بردیم. خیار‌ها را که دادیم، مسئول آسایشگاه را خواستند و او را به فلک بسته، حسابی کتکش زدند ...» ادامه این خاطره از سید آزادگان، شهید حجت‌الاسلام‌والمسلمین «سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگی از خاطرات مادر شهید «باریک‌بین»؛

در ۱۶ سالگی وارد زندگی جدید شدم

«دوستان پدرم بنده را به خانواده آیت‌الله باریک‌بین معرفی کردند و از طریق خانواده‌ها با هم آشنا شدیم و در سن ۱۶ سالگی وارد زندگی جدید شدم ...» ادامه این خاطره همزمان با رحلت ربابه هاشمیان مادر شهید «مرتضی باریک‌بین» و همسر نماینده سابق ولی‌فقیه در استان و امام جمعه شهر قزوین را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

برگی از خاطرات/از شدت تشنگی خون بالا آوردیم!

«هوا بسیار گرم بود. از ساعت ۴ صبح تا ساعت ۱۶ بعدازظهر من به اتفاق ۳ نفر از سربازان به سمت دشمن تیراندازی کردیم. یک نفر از بچه‌ها ترکش به صورتش خورد. همه ما از شدت تشنگی خون بالا آوردیم ...» ادامه این خاطره از «ابراهیم فتحی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

خاطرات/ باید جلسه‌های هفتگی دعای کمیل را راه بیندازیم!

«گفت: ببین امیر جان! تو که قرآن رو خوب می‌خونی، دیگه دعا خوندن که کار نداره. باید جلسه‌های هفتگی دعای کمیل را راه بیندازیم. مگه بقیه که دعا می‌خونن از اول بلد بودن؟! شما هم مثل بقیه! شروع که بکنی کم کم راه میفتی! ...» ادامه این خاطره از سردار گمنام دانشجوی شهید«سید ناصر سیاه‌پوش» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

به خوردن آب نمی‌رسم!

«تاکید کردند که قمقمه‌هاتون را پر آب کنید، چرا که منطقه عملیاتی بیت‌المقدس توی دشت است و ازآب خبری نیست. از قزوین که راه افتادیم، یک لحظه از قاسم غافل نبودیم، پرسیدم: قمقمه‌ات را چرا آب نمیکنی؟ گفت: برای چه پر کنم، من مطمئنم که به خوردن آب نمی‌رسم ...» ادامه این خاطره از شهید «قاسم شکیب‌زاده» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

«شهید بابایی» همیشه به فکر مردم بی‌بضاعت بود

«بابایی معلولی را که هر دو پا عاجز بود و توان حرکت نداشت، بر دوش گرفته بود و برای اینکه شناخته نشود، پارچه‌ای نازک بر سر کشیده بود. من او را شناختم و نزدش رفتم ...» ادامه این خاطره از سرلشکر خلبان شهید «عباس بابایی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
میدانم شهید می‌شوم

میدانم شهید می‌شوم

پدر شهید «رضا دهمرده» نقل می‌کند: عاشق شهادت بود و این شور و شوق از رفتار و سخنان شهید نمایان بود. بارها گفته بود: میدانم شهید می‎شوم، این آرزوی من است.

گرمای شلمچه امان بچه‌ها را بریده بود!

«سال ۱۳۶۶ بود که در خط شلمچه پاسگاه زید بودم. تابستان گرم و طاقت‌فرسایی داشت. حدودا ۴۲ درجه بالای صفر بود که شدت گرما امان بچه‌ها را بریده بود ...» ادامه این خاطره از «حمیدرضا احمدی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

خاطرات/ دوستی که داشتی شهید شد!

«بدون مقدمه به آقای افشار گفت دوستی که داشتی شهید شد. آقای افشار با ناراحتی پرسید که چه کسی را می‌گوید و دوستش در جواب گفت: عاملی. من زودتر از آقای افشار مشوش و مضطرب شدم و از دوستش پرسیدم که کدام عاملی را می‌گویی؟ او هم با خونسردی جواب داد: علی‌اصغر. همان که ایرج صدایش می‌کردند ...» ادامه این خاطره از جانباز سرافراز «عمران ثقفی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

تاج ستم‌شاهی به همت شهید «حسن‌پور» از جا کنده شد!

«سیم‌های بکسل را بستیم به پایه‌ای طاق نصرت وسط میدان. همه کار‌های بالا و پایین رفتن از طاق نصرت را شهید حسن‌پور انجام می‌داد ساعت حدود ۴ بعداز ظهر بود که شهید حسن‌پور رفت بالا و نظامیان او را دیدند و شروع کردند به تیراندازی، با حرکت ماشین و تکبیر مردم تاج ستم‌شاهی از جا کنده شد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «رضا حسن‌پور» معاون فرمانده لشگر 17 علی‌بن‌ابیطالب(ع) است که همزمان با سالروز شهادتش تقدیم حضورتان می‌شود.
خاطره خودنوشت شهيد حميد شبانپور«1»

مهمان مجاهدان عراقی

شهيد «حميد شبانپور» در نامه ای از خاطرات خود برای خانواده می نویسد: «امروز عصر مورخ 1 اسفند 1361 برگشتيم خط. ما شب در انديمشک منزل چند نفر از مجاهدان عراقی خوابيديم و...» متن کامل نامه این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.

تنها امید فرمانده به من بود!

«تنها امید فرمانده به من بود و تنها کاری که می‌توانستیم انجام دهیم، این بود که بچه‌های رزمنده سریع دو آرپی‌چی را پر کردند و به من داده و من هم تند و تند شلیک می‌کردم. طوری که دشمن فکر کرده بود ما چند آرپی‌چی‌زن داریم ...» ادامه این خاطره از «حسین امیراحمدی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
طراحی و تولید: ایران سامانه