خاطرات شفاهی شهدای گمنام (شماره 6)
قرار شد حاج احمد به عنوان نماینده نظام راهی سوریه شود. برای کمک به نیروهای سوریه و لبنان در نبرد با اسرائیل. قمستی از نیروهای لشگر را نیز برای این کار آماده کرد.
کد خبر: ۳۹۴۵۵۵ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۹/۲۱
خاطرات شهید محمد اصغریخواه به روایت داستان
کتاب «منتظر یوسف باش» به قلم سیده نسا هاشمیان از سوی نشر شاهد منتشر شده است.
این کتاب راوی خاطرات نویسنده و همسر شهیدش در دوران زندگی خودش از تولد تا زندگی با همسرش از قبل و بعد از جنگ است.
کد خبر: ۳۹۴۴۱۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۹/۱۷
خاطرات شفاهی شهدای گمنام (3)
سالهای اول دهه پنجاه را فراموش نمی کنم. مسابقات قهرمان کشتی جوانان بود. ابراهیم در اوج آمادگی به سر می برد. وزن هفتاد و چهارکیلو. در مسابقات قهرمانی تهران همه حریفان را از پیش رو برداشت. بیشتر آنها را با ضربه فنی!
کد خبر: ۳۹۴۳۹۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۹/۱۷
برای پرکردن دندان وقت ندارم؛ اگر شهید شدم که به درد ما نمیخوره. اگر زنده موندم بعد از عملیات میرم پرش میکنم.
کد خبر: ۳۹۳۹۹۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۹/۰۶
دوستان ديگر روحيات او را ميشناختند. همه از خنده به خودشان ميپيچيدند.
کد خبر: ۳۹۳۸۳۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۹/۰۲
خاطرات فرمانده شهید کاظم فتحی زاده از عملیات های مختلف
کد خبر: ۳۹۳۷۵۷ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۹/۰۱
هنگامي كه قصرشيرين در معرض سقوط قرار داشت، دو نفر از پرسنل ژاندارمري مانده بودند و در پشت يك قبضه خمپارهانداز تلاش ميكردند تا مانع پيشروي دشمن شوند. من و چند نفر از خواهران تفنگ بر دوش در كنار آنها بوديم.
کد خبر: ۳۹۳۲۳۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۸/۱۸
آخرین نماز (دانش آموز شهید) ؛
ساعت 7 بود که به پشت خاکريز خودي رسيديم بچه ها جان پناهي حفر نموده با تيمم و پوتين نماز خواندند فرهاد تفنگش را به من سپرد و مشغول خواندن آخرين نماز زندگيش شد در قنوت با دست هاي کوچک و قلب خاضعش در مقابل معبود دعا مي کرد.
کد خبر: ۳۹۳۰۱۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۸/۱۴
معرفی کتاب؛
"گلوله های بی خطر" به بیان خاطرات سردار شهید حمید رضا جعفر زاده، جانشین تیپ تخریب لشکر 41 ثارالله می پردازد که در سه فصل تهیه و تنظیم شده است.
کد خبر: ۳۹۲۳۰۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۸/۰۱
یاد یاران
در زمان کودکی چون ما یک سال با هم اختلاف سنی داشتیم خیلی با هم دعوا میکردیم و خیلی با هم لجبازی میکردیم و اکثر اوقات با هم دعوا میکردیم اما وقتی بزرگتر شدیم خیلی بهم وابسته شدیم . او خیلی مهربان بود و به بزرگتر ها احترام میگذاشت....
کد خبر: ۳۹۲۲۹۰ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۸/۰۱
به محض پيروزي انقلاب اسلامي، تعدادي از پادگانها و مراكز نظامي بدون فرمانده ماندند.
کد خبر: ۳۹۲۱۴۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۶/۲۲
شهید حسن کاسبی نقندر در بیستم شهریور سال یکهزار سیصد و چهل هجری شمسی در شهر تهران دیده به جهان گشود. وی با زحمات فراوان تا مقطع سوم راهنمایی تحصیل نمود در حالی که جبهه و جنگ ذهن او را مشغول کرده بود، تا اینکه درس و تحصیل را رها کرد و به خدمت سربازی رفت تا از این طریق به جبهه راه یابد. پس از دلاوریها و رشادتهای بسیاری که در میدان جنگ حق علیه باطل از خود نشان داد سرانجام در بیست و ششم شهریور سال 61 بر اثر اصابت گلوله به فیض شهادت آرزوی دیرینه اش نائل آمد. پیکر پاک این شهید در قطعه 26 بهشت زهرا آرمیده است.
کد خبر: ۳۹۲۱۲۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۷/۲۸
حسین عصر روز عاشورا سال 64 در عملیات ذوالفقار همچون مولایش حسین(ع) جام شهادت نوشید. سی سال از آن روز میگذرد و اهالی خانه از نخستین روز ماه محرم یاد و خاطره حسین را بر زبان میآورند. او را در خانه و مراسمات عزاداری حس میکنند.
کد خبر: ۳۹۱۹۹۳ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۷/۲۶
به گزارش نوید شاهد استان قم، شهید حسن حقیقت بیان فرزند محمد در سال 1339 در شهر مقدس قم چشم به جهان گشود. او در تاریخ 19/7/60 در منطقه سوسنگرد به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
کد خبر: ۳۹۱۸۶۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۷/۲۴
شهید چمران گفت: گفت: من زنده بودنم را مدیون رشادت های محمد رضا هستم.
کد خبر: ۳۹۱۷۵۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۷/۱۹
همین که رفت بیرون تا رنگ بیاورد، صدای اذان بلند شد و دیدم یک گوشه ایستاده و دارد نماز می خواند.
کد خبر: ۳۹۱۶۷۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۷/۱۷
برای اینکه مواضع دشمن را بهتر شناسایی کند، بیش از سی مرتبه عرض اروند را شنا کرده بود تا به خط عراقی ها برسد، منطقه را شناسایی کند و برگردد.
کد خبر: ۳۹۱۵۱۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۷/۱۲
به عنوان تبرک پولی را که از شهید رسیده بود قبول کرد و به روی چشمانش گذاشت.
کد خبر: ۳۹۱۴۷۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۷/۱۱
در جوابم گفت: از ما گفتن بود مادر عزیزم، مواظب این عکس باش گم نشه... و رفت.
کد خبر: ۳۹۱۴۳۱ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۷/۱۰
به نقل از مادر شهید
او بسیار مردم دار و با خدا بود. دوتا از پسرهایم در سپاه کار می کردند. به آنها گفتم: می شود یک زیلو بخرید بیاورید تا در حیاط پهن کنم. دیگر نمی توانم این قالی سنگین را هر روز عصر ببرم بیرون و بیاورم تو. خدابخش گفت:((بله ولی به یک شرط این کار را می کنم اگر این قالی را می دهی ببرم به یک فقیری بدهم برایت زیلو می خرم.
کد خبر: ۳۹۱۳۸۶ تاریخ انتشار : ۱۳۹۵/۰۷/۰۷