«کنارم نشست و با لبخند گفت:«تو درس مي خواني، در ضمن كسي بايد بماند و مواظب پدر و مادر باشد. بهتر است قرعه شهادت بزنيم و به نام هركه افتاد او برود. من نیز از لبخند شیطنت آمیزش خنده ام گرفت و گفتم:«باشه قبول...» در ادامه متن خاطره این شهید والامقام را از زبان برادرش در نوید شاهد بخوانید.