پیرمرد گفت : نه آقا. پسر شما یک شب مرا از دست چند شخص ولگرد و معتادی نجات داد که می خواستند هم پولم را ببرند و هم وسایلم را. پسر شما با شهامت نجاتم داد. تازه پس از آن هروقت می توانست به من کمک می کرد..
او با وجود اینکه آنها را از قبل نمی شناخت اما برای کمک به مصدومین و نجات آنها از مرگ حتمی بخش از خون خود را اهداء کرده بود و حتی یک روز بعد از اهداء خون به عیادت آنها رفته بود. ..
در شرایط بحرانی وجنگ داخلی کردستان و با وجود تهدیدهای ضدانقلاب مبنی بر خدمت نکردن و پشت کردن به ارزش های انقلاب اسلامی، کوچکترین تردید و ترسی به دل راه نداد و داوطلب خدمت سربازی شده بود...
در همان روز سنندج توسط نیروهای بعثی عراق بمباران شد و ایشان که همراه شاگردش در ماشین خود بودند مورد اصابت خمپاره قرار گرفتند و هر دو به درجه رفیع شهادت نائل گشتند...
شهدا با ایستادگی و مقاومت و فدا کردن جان خود اجازه ندادند که ما تحت اسارت دشمنان قرار گیریم و عزت، عظمت، افتخار، پیروزی و بزرگی را برای ملت ایران به ارمغان آوردند...
یکی از آن ها تعریف می کرد که در یکی از عملیات ها یکی از فرماندهان عراقی زخمی می شود. فرهاد این فرماندۀ دشمن را درمیان بارانی از گلوله به دوش می کشدو به عقب می آرد تا درمان بشود...
در شرایطی تصمیم به انجام خدمت سربازی گرفت که خاک میهن اسلامی مورد تجاوز قرار گرفته و از طرفی دیگر اکثر نقاط کردستان، میدان تاخت و تاز ضدانقلاب و عوامل استکبار شده ...