آبان ۱۳۶۳ بود. سفرۀ شام انداخته بودم و شام می خوردیم که در زدند. خودش رفت در را باز کند که صدای رگبار گلوله بلند شد. فکر کردم داخل کوچه درگیری است. چند دقیقه بعد نگران شدم. به کوچه رفتم دیدم جنازه اش روی زمین است و سر ندارد. رگبار گلوله را به سرش بسته بودند و سرش متلاشی شده بود...