مادر شهید تعریف میکند: از نانوایی که برگشتم ساک مجید را دیدم، از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم. چشم میچرخاندم تا ببینمش که ناگهان صدای عبدالرضا به گوشم خورد که گفت مجید شهید شده.
برادر شهید تعریف میکند: ابراهیم چون با بسیج و سپاه همکاری داشت منافقین چشم دیدن او را نداشتند. منافقان هرگز نمیخواستند تو محله، پایگاه بسیج یا بسیجی وجود داشته باشد برای همین با نقشه قبلی به طور غافلگیرانه به اتوبوسی که برادرم در آن بود حمله کردند.
پدر شهید تعریف میکند: ناصر پسر بسیار خوب و عاقلی بود و در کار کشاورزی و باغداری خیلی به من کمک میکرد. عاشق سربازی و خدمت به کشورش بود و به محض اینکه زمان خدمتش فرا رسید، بلافاصله خودش را برای رفتن آماده کرد.
خواهر شهید تعریف میکند: جلوی تلویزیون مینشست و مشتاقانه به سخنان امام گوش فرا میداد. او به عشقی که در وجودش به حضرت امام داشت میبالید به خاطر آن به جهاد حق علیه باطل رفت و مظلومانه به شهادت رسید.
زن برادر شهید تعریف میکند: خانوادهاش وقتی با خبر شدند، به محل اعزام رفتند و او را برگرداندند. با این حال، همچنان به عنوان بسیجی فعالیت میکرد و آرزوی حضور در جبهه را داشت.
همسر شهید «محمدعلی یوری» نقل می کند: شب احیا ماه رمضان که از مصلی به خانه آمدم آن شب خوابی دیدم که یک شهید بالای سر من ایستاده و می گوید: بلند شو و این گوسفند را بکش و تقسیم کن، شوهرت از بلا دفع شده است.
خواهر شهید تعریف میکند: یادم هست علی آن زمان تنها 15 سال داشت، اما غیرت و نوعدوستیاش به قدری شگفتانگیز بود که هر کسی را تحت تأثیر قرار میداد. وقتی میدید مردم در حال ساختن سنگرها هستند، بیدرنگ به کمکشان میشتافت.
همسر شهید تعریف میکند: شهید، مردی از جنس صداقت و راستی بود. یک روز، نزدیک به یک قابلمه طلا پیدا کرد و آن را به خانه آورد. هیچ چیز نتوانست مانع از تلاش او برای یافتن صاحب آن طلاها شود. روزها و شبها گذشت.
پدر شهید تعریف میکند: شهید نیز مقالهای نوشت و آن را در مراسم خواند. مقاله او به عنوان بهترین مقاله انتخاب شد و در آن زمان 30 تومان به عنوان جایزه دریافت کرد. پسرم پس از دریافت جایزه، آن پول را بین دوستانش تقسیم کرد.
خاطرهای به مناسبت سالروز شهادت شهید «عبدالرسول گرزین»
پدر شهید «عبدالرسول گرزین» نقل می کند: در مورد قدرت های شیطانی می گفت: آنقدر باید بجنگیم تا این شیطان ها را بیرون کنیم و می گفت: این جنگ به ما تحمیل شده و ما باید یار و یاورامام خمینی باشیم و به فرمان او گوش دهیم.
فرزند شهید تعریف میکند: پدرم بسیار پایبند نماز و روزه بود. همیشه قرآن میخواند و دستانش برای دعا رو به آسمان بلند میشد. تا جایی که سنم اجازه میدهد و پدر را به خاطر دارم، همیشه او را مردی باایمان و مهربان شناختهام.
مادر شهید تعریف میکند: سه ماه بعد که برگشت، دختر خالهاش را به عقدش درآوردیم، اما شوق جبهه هنوز در دلش بود. به همسرش گفته بود که اجازه رفتن بدهد، و او هم با دستان خودش لباس رزم بر تن شوهرش کرد و راهیاش ساخت.
همسر شهید تعریف میکند: پس از چندین بار عمل جراحی امیدم را از دست داده بودم و گمان میکردم دیگر قادر به راه رفتن نیستم. تا اینکه یک شب همسرم را در خواب دیدم که با یک ظرف حاوی شیر برنج وارد اتاقم میشود.
پسر عموی شهید تعریف میکند: وقتی وارد غسالخانه شدم و پیکر پاک مجید را دیدم در آن لحظات غیرقابل وصف دیدم که چهرهاش همان چهرهای بود که هفته قبل از شهادتش به من گفته بود که لبخندم را فراموش نکن و دقیقاً همان چهره را داشت.
دوست شهید تعریف میکند: اسماعیل هم مثل پدر و مادرش خیلی با ادب و با شخصیت بود. وقتی به بهانهی مدرسه رفتن با او دوست شدم پی بردم که تربیت اسلامی و قرآنی دارد. اسماعیل بر خلاف خیلی از بچههای محله، اخلاقگرا و بسیار پایبند به شئونات اسلامی بود.
برادر شهید تعریف میکند: یادم هست بیشتر اوقات برای درس خواندن به ساحل میرفت و اهمیت زیادی به درس و تحصیل میداد. همین علاقه و اشتیاقش به درس باعث شد که پس از پایان تحصیلات، برای آموزش علم به دیگران، سربازی را در قالب سرباز معلمی انتخاب کند.
پدر شهید تعریف میکند: وقتی به خانه آمد، به او گفتم؛ باباجان، چرا به ما چیزی نگفتی؟ اگر خبر میدادی، میتوانستم راهنماییات کنم. شهید با لبخند جواب داد؛ پدرجان، مهم این است که اخلاق، رفتار و اعمالمان قرآنی باشد.
برادر شهید تعریف میکند: دیدم که احمد با دو نفر از بسیجیها مشغول صحبت است. همان لحظه خمپارهای نزدیکشان فرود آمد، اما خوشبختانه آسیبی ندیدند. همانجا بود که فهمیدیم احمد برای دفاع از وطنش مصمم است و خودش را برای جنگ آماده کرده است.
مادر شهید تعریف میکند: به او گفتیم؛ هنوز وقت خدمت رفتنت نرسیده. اما او با اطمینان پاسخ داد؛ من باید برای دفاع از دین و میهنم به خدمت بروم و تا وظیفهام را کامل انجام ندهم برنمیگردم.