نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - خاطره ای از شهید
خاطره‌‌ای از شهید «مریم جلالی»
فرزند شهید تعریف می‌کند: «شهید گفت همین جا وصیت می‌کنم که پس از مرگ من بچه‌ها را به کسی ندهید، خودتان آن‌ها را بزرگ کنید و برایشان مادری کنید»
کد خبر: ۵۵۷۶۹۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۲۰

خاطره‌‌ای از شهید «علی رنجبری»
پدر شهید تعریف می‌کند: «می‌خواست به جبهه برود، مادرش گفت هنوز برایت زود است که به جبهه بروی، انشاالله وقتش که شد برو ولی علی مصمم بود.»
کد خبر: ۵۵۷۶۹۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۱۹

خاطره‌‌ای از شهید «پرویز صالحی جنتی»
مادر شهید تعریف می‌کند: «شهید می‌گفت اگر ما برای دفاع از میهن نرویم و دیگران هم نروند پس چه کسی می‌خواهد از میهن ما دفاع کند، آیا ما باید بگذاریم که آمریکا بیاید میهن و ناموس ما را مورد اذیت و آزار قرار دهد.»
کد خبر: ۵۵۷۶۶۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۱۸

خاطره‌‌ای از شهید «یعقوب رحیمی»
پدر شهید تعریف می‌کند: «چون راه‌های آن منطقه ناامن بود در آن جا ماند و از مردم در مقابل اشرار دفاع می‌کرد تا اینکه روزی با اشرار روبه‌رو شد.»
کد خبر: ۵۵۷۶۲۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۱۳

خاطره‌‌ای از شهید «اسماعیل نوحه‌گو شهواری»
دوست و همسنگر شهید تعریف می‌کند: «شروع کردم به گریه کردن که یک مرتبه متوجه شدم اسب سفیدی به طرفم می‌آید، از آن حالت خارج شدم، فکر کردم منافقین حمله کردند.....»
کد خبر: ۵۵۷۶۲۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۱۲

خاطره‌‌ای از شهید «سام رمضانی رودانی»
پدر شهید تعریف می‌کند: « او رفت و خبر شهادتش آمد، وقتی من این خبر را شنیدم به خودم افتخار کردم که چنین پسری را فدای اسلام پاک و مقدس کرده‌ام.»
کد خبر: ۵۵۷۶۱۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۱۲

قسمت نخست خاطرات شهید «عربعلی جشن»
همسر شهید «عربعلی جشن» نقل می‌کند: «گفت: نصف بچه‌ها زخمی و شهید شدن و ما نتوانستیم حتی پیکرشون را به عقب بیاریم. با تعجب و حیرت نگاهش کردم و گفتم: خودتون چطور نجات پیدا کردین؟ در حالی که اشک توی چشمش حلقه زده بود گفت: خدایی بود. به حضرت ابوالفضل (ع) متوسل شدیم. خودمون هم نفهمیدیم چطور نجات پیدا کردیم.»
کد خبر: ۵۵۷۶۱۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۱۲

خاطره‌‌ای از شهید «غلام مکاری‌زاده»
مادر شهید تعریف می‌کند: «من از شهید می‌خواستم که ازدواج کند اما او قبول نمی‌کرد و می‌گفت مادرجان من باید به جبهه بروم که اسلام در خطر است.»
کد خبر: ۵۵۷۶۰۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۱۱

قسمت دوم خاطرات شهید «حسن یحیایی»
پدر شهید «حسن یحیایی» نقل می‌کند: « آخرین باری که حسن می‌خواست به جبهه برود، من او را در آغوش گرفتم و به من الهام شد که اگر حسن برود، شهید خواهد شد. حسن جوان حرف گوش کنی بود. هر کاری می‌خواستم انجام می‌داد. حالا رفته است و منِ پدر باید جنازه او را ببینم. جز تسلیم در برابر امر الهی چاره چیست؟ الهی با شهیدان کربلا محشور شود!»
کد خبر: ۵۵۷۵۷۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۶/۰۷

خاطره‌‌ای از شهید «صفر دادخداپور بیکاه»
همسر شهید تعریف می‌کند: «انگار می‌دانست شهید می‌شود و تنها دخترش که هنوز یکسال کامل را نداشت هر لحظه در آغوش می‌گرفت و او را می‌بوسید و در گوشش زمزمه می‌کرد.»
کد خبر: ۵۵۷۵۱۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۵/۳۱

خاطره‌‌ای از شهید «علی نمردی»
مادر شهید تعریف می‌کند: «از بنیاد شهید آمده بودند، بغض تو گلویم انبار و دست و پایم سست شده بود، علی آمده بود همان طور که خودش قول داده بود.»
کد خبر: ۵۵۷۳۶۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۴/۲۱

خاطره‌‌ای از شهید «محمد عیدزاده»
برادر شهید تعریف می‌کند: «تمام مردم آبادی او را با پاکی و صداقتش می‌شناختند، بیشتر مردم محل برای مشورت در کارهایشان به نزد او می‌آمدند و ...»
کد خبر: ۵۵۷۳۰۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۴/۲۰

خاطره‌‌ای از شهید «قنبر عبدالله‌زاده غلام‌شاهی»
مادر شهید تعریف می‌کند: «به خواهرش می‌گفت به قدری حنا درست کن که پاهایم سوزش کند چون ممکن است دوباره برنگردم.»
کد خبر: ۵۵۷۳۰۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۴/۲۰

خاطره‌‌ای از شهید «حسین رنجبری نیاکی»
برادر شهید تعریف می‌کند: «انگار می‌‌دانست که این آخرین باری است که این خانه را می‌بیند و از این کوچه گذر می‌کند. رفتن و آمدنش 15 سال به درازا کشید، 15 سال منتظر آمدنش بودم.»
کد خبر: ۵۵۷۲۹۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۴/۲۰

خاطره‌‌ای از شهید «ابوالقاسم جمعه‌پور گنجی»
برادر شهید تعریف می‌کند: «یکی از همشهریانمان که با هم در یک محله زندگی می‌کردیم همسنگر او بود. ابوالقاسم بیشتر از اینکه ناراحت خودش باشد، ناراحت همسنگرش بود.»
کد خبر: ۵۵۷۲۸۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۴/۲۰

خاطره‌‌ای از شهید «غلام خرگر»
خواهر شهید تعریف می‌کند: «اگر ما به جبهه نرویم، صدامیان کشور ما را تصاحب کرده و امنیت مردم را به خطر می‌اندازند. باید به حرف امام خمینی لبیک بگوییم تا بتوانیم دشمن را شکست دهیم.»
کد خبر: ۵۵۷۲۴۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۴/۱۹

خاطره‌‌ای از شهید «محمد کارگر»
مادر شهید تعریف می‌کند: «چند وقتی بود که سردرد خیلی عجیبی داشتم. شهید به خوابم آمد و گفت مادر چی‌شده؟، گفتم مادر سرم درد می‌کند و ....»
کد خبر: ۵۵۷۱۹۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۴/۱۸

خاطره‌‌ای از شهید «بهرام نجفی»
مادر شهید تعریف می‌کند: «همیشه می‌گفت من اولین شهید محله می‌شوم و این افتخاری برای شما و خانواده می‌شود اما دوستانش او را به تمسخر می‌گرفتند و او را گزافه گو می‌دانستند.»
کد خبر: ۵۵۷۱۷۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۴/۱۸

خاطره‌‌ای از شهید «خانعلی بلوچ محمد‌مرادی»
برادر شهید تعریف می‌کند: «دست‌های مادرم را بوسید و گفت مادرجان حلالم کن تو برایم هم مادر و هم پدر بوده‌ای و یک بار که به مرخصی آمد گفت دلم می‌خواهد شهید شوم.»
کد خبر: ۵۵۷۱۶۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۴/۱۷

مادر شهید «حسین بینائیان» نقل می‌کند: «در رویا دیدم، آقایی نورانی وارد شد و گفت: خدا به شما سی سال دیگر عمر داده است! لاله‌های خونین گلستان زندگی‌ام، یحیی و حسین درست در اوج جوانی یکی پس از دیگری به شهادت رسیدند و آن راز سربه‌مهر برایم آشکار شد.»
کد خبر: ۵۵۶۹۴۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۰۴/۱۳