«یک روز خیلی تشنه شدم به ساعت که نگاه کردم دو ساعت تا افطار مانده بود. دیگر نمی توانستم تحمل کنم رو به غلامرضا کردم و گفتم:«من دیگر نمی توانم تحمل کنم و می خواهم آب بخورم...»غلامرضا گفت:«بیا اینجا من اول یک مطلبی را برایت توضیح بدهم اگر قانع نشدی برو و آب بخور»من قبول کردم و کنارش نشستم برای من دو ساعت از بهشت و جهنم و مهربانی خدا گفت آنقدر مجذوب حرفهایش شدم که با صدای اذان به خودم آمدم و غلامرضا با صدای بلند خندید و گفت:«حالا برو آب بخور...»در ادامه خاطره این شهید والامقام را از زبان خواهرش«فریده شریفی»در نوید شاهد بخوانید.