خاطرات شفاهی همسران شهدا - صفحه 6

آخرین اخبار:
خاطرات شفاهی همسران شهدا
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

همسر شهید بودن مسئولیت سنگینی است

همسر شهید «علی کناری‌زاده» می‌گوید: «شهید زبان‌زد همه بود. تمام افراد خانواده و دوستان، خیلی شهید را قبول داشتند، آدم مهربونی بود. بعضی مواقع به شهید می‌گفتم به جبهه نرو اما شهدا هدفشان چیز دیگری بود. همسر شهید بودن مسئولیت سنگینی است، امیدوارم بتوانم این راه را ادامه دهم.»
خاطرات شفاهی خانواده های شهدا؛

رهرو راه رهبرمان هستیم

شهید «علی کرم بیگی» دلش برای اسلام، انقلاب و امام راحل می تپید و همین احساس عمق پر جاذبه او را به سمت میادین نبرد حق علیه باطل کشاند و در کسوت سرخ بسیجی به لقاء محبوب شتافت و با مرگ سرخش نشان سرافرازی را دریافت نمود. همسر گرانقدر شهید می گوید: تا پای جان از دولت حمایت می کنیم و رهرو راه رهبرمان هستیم و پیرو راه شهیدان هستیم. در ادامه فیلم این مصاحبه را ببینید.
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

شهیدی که قربانی جنایت آمریکا در آسمان شد

همسر شهید «عبدالله اسلامی» می‌گوید: «شهید مانند یک مهمان بود، بعد ازدواجمان فقط یک ماه خانه بود ولی برای من خیلی دوست داشتنی بود. ساعت 9 نشسته بودم یکی آمد و گفت عبدالله رفت؟ گفتم بله.گفتند هواپیمای ایران را زدند ولی شهید به مقصدش رسیده، من گفتم نه، چون می‌دانستم که شهید داخل همین هواپیما بود.»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

معلم شهیدی که درس ایثار را آموخت

همسر شهید «سید عبدالحسین عمرانی» می‌گوید: «شهید از لحاظ اخلاقی زبانزد همه بود و به دیگران کمک می‌کرد. به ساواک گزارش داده بودند که شهید فعالیت سیاسی انجام می‌دهد، برای همین آمدند دستگیرش کنند اما دوستان شهید فراریش دادند و یک مدت در جزیره هرمز زندگی می‌کرد. شهید معلم بود و مهرماه سال 64 برای تدریس به روستای دهو رفت، برای جبهه نام‌نویسی کرد و آذرماه به جبهه اعزام شد.»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

دوست داشت اثر انگشت پسر کوچکش را ببیند

همسر شهید «عباس بنی‌قاسمی تیروری» می‌گوید: «آدم خوب و با‌معرفتی بود. نامه نوشته بود که دوست دارم انگشت پسرم را روی استامپ بزنی و برایم بفرستی، دوست دارم انگشت کوچکش را ببینم. شهید خیلی دوست داشت که به جبهه برود و در آخر هم رفت. شهید راننده آمبولانس بود و می‌گفت دوست دارد به زخمی‌ها کمک کند.»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

علاقه داشت با دوستانش کلاس قرآن برگزار کند

همسر شهید «سهراب فلاحی کمیز» می‌گوید: «انسان پاکی بود. هر جا می‌رفت کتاب می‌خواند، علاقه داشت با دوستانش کلاس قرآن برگزار کند. وقتی که از جبهه آمد من زایمان کرده بودم، شهید ترکش خورده بود، برای همین پنج روز به مرخصی آمده بود و این آخرین دیدارمان بود. بعد از آن خداحافظی کرد و دیگر نیامد.»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

محیط بانی که توسط شکارچیان شهید شد

همسر شهید «خسرو شکراللهی حاجی‌آبادی» می‌گوید: «می‌بیند که یک شکارچی، یک کبک را شکار کرده است و همراهش یک تفنگ دست ساز دارد، پیش همکارانش می‌رود و به آن‌ها می‌گوید شما بشینید، من می‌روم از پشت می‌گیرمش، وقتی می‌رود که آن شخص را از پشت بگیرد، آن شکارچی برمی‌گردد و یک تیر به قلبش می‌زند.»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

علاقه زیادی به خدمت سربازی و جبهه داشت

همسر شهید «حیدر کرامتی» می‌گوید: «اخلاق خوبی داشت، سرش تو زندگی خودش بود. یک سال از ازدواجمان می‌گذشت که به سربازی اعزام شد. محل سربازی‌اش گیلان غرب بود و همان ‌جا به شهادت رسید. علاقه زیادی به خدمت سربازی و جبهه داشت.»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

فقیر را به بچه‌هایمان ترجیح می‌داد

همسر شهید «جهانگیر سالاری» می‌گوید: «اخلاق همسرم خیلی خوب بود، مرتب به مسجد می‌رفت و قرآن می‌خواند. آدم خوبی بود برای همین با شهید ازدواج کردم. اگر چیزی می‌گرفت، می‌گفت اول به فقیر بده بعد به بچه‌هایمان بده بخورند. در مورد نحوه شهادتش نیز گفته‌اند؛ هلیکوپتر به کوه برخورد کرده و یا سقوط کرده است، درنهایت من نفهمیدم شهید دقیقا به چه شکلی به شهادت رسید، فقط می‌دانم که هلیکوپترش دچار انفجار شد.»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

دلتنگی خانواده‌های شهدا قابل وصف نیست

همسر شهید مدافع وطن احمدی گفت: دلتنگی خانواده‌های شهدا امری غیرقابل وصف است که با هیچ چیز تسکین نمی‌یابد.
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

بعضی شب‌ها خوابش را می‌بینم

همسر شهید «جمعه بذرافشان خیرآباد» می‌گوید: «یک سالی می‌شد که اسمش رو نوشته بود اما رئیسش نمی‌گذاشت بره، چون علاوه‌بر دو تا بچه شیرخوار یکی هم تو شکمم داشتم، تا اینکه سال بعدش مجبور شدن بفرستنش. می‌گفت اگر برنگشتم مواظب بچه‌ها باش. برای ده روز به مرخصی اومد و روز نهم برگشت. از طرف اداره‌اش در بندرعباس تماس گرفتند که شهید بذرافشان شهید شده است، ترکش به شکم و شانه‌اش خورده بود. بعضی شب‌ها خوابش را می‌بینم، میگه علت ناراحتی‌ت چیه، میگم ناراحت نیستم، بعد می‌بینم بالای سرم نشسته.»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

کودکان بی‌سرپرست را بزرگ می‌کرد

همسر شهید «اکبر حسینی‌پور» می‌گوید: «اگر می‌دید بچه‌ای سرپرست ندارد، آن را می‌آورد و به سرپرستی می‌گرفت، سه نفرشان را به سرپرستی گرفت تا بزرگ شدن و دیپلم‌شان را گرفتند و رفتند. وقتی مهمان برایمان می‌آمد کمکم می‌کرد، نمی‌گذاشت لباسش را من بشورم، می‌گفت تو بچه کوچیک داری.»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

منتظرش بودم که خبر شهادتش را آوردند

همسر شهید «دادخدا بهرام‌شاهی» می‌گوید: «دو روز به خدمتش مانده بود که ازدواج کردیم و عازم جبهه شد. آدم کم حرفی بود، خیلی به خانواده احترام می‌گذاشت. نامه نوشته بود که می‌خواهد به مرخصی بیاید و من منتظرش بودم که خبر شهادتش را آوردند.»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

دست و سینه‌اش ترکش خورد اما هیچ‌گاه میدان نبرد را ترک نکرد

همسر شهید «حسین کهوری‌زیارتی» می‌گوید: «شهید از همان بچه‌گی نماز خوان و اهل روزه گرفتن بود. یک روز لباس سفید پوشید و اومد پیشم، لباسش خونی بود، همه گفتند تیر خوردی؟ گفت نه یک نفر را به بیمارستان رساندم. بار اول که به جبهه رفت، به دستش ترکش خورد، بعد از اینکه دستش خوب شد دوباره به جبهه رفت و این دفعه ترکش به سینه‌اش خورد.»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

افتخار می‌کنم که در این امتحان الهی سربلند شدم

همسر شهید «حسین پورمحمود» می‌گوید: «بعد از به دنیا آمدن دخترم به شهر دبی رفت، بخاطر جنگ برگشت تا از ایران دفاع کند، یازده ماه که گذشت برای یک دوره سه ماهه به کرمان رفت و بعد به جبهه مریوان کردستان اعزام شد. موقعی که می‌خواست به جبهه برود، بغضی تو گلویم داشتم اما مانع نشدم، به خودم گفتم چرا بهش نگفتم که باردار هستم. بعد از نبودنش خیلی سختی کشیدم، باز هم افتخار می‌کنم که در این امتحان الهی سربلند شدم.»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

اخلاق و رفتار خوبش باعث شد که من به او علاقمند شوم

همسر شهید «جواد فدویان» می‌گوید: «اخلاق و رفتار خوبش و احترامی که به پدر و مادر داشت باعث شد که من به او علاقه پیدا کنم، در عملیات دهلران شهید شد، زمانی که به جبهه رفتن و تا زمانی که برگشت به مرخصی نیامد، یک بار خواب شهید را دیدم، خیلی به فکر پسرش بود، می‌گفت مواظب پسرمان باش و از او حمایت کن.»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

همیشه خوابش را می‌بینم

همسر شهید «جمشید کمال‌پور» می‌گوید: «شهید پسر عموم بود، مرد خیلی خوبی بود، با کوچک و بزرگ مانند خودشان رفتار می‌کرد، گفت لایق نیستم اما شاید شهید شوم، بهش گفتم تو 9 بچه داری این‌ها را چه می‌کنی، گفت خدا نان‌شان را می‌دهد، همیشه خوابش را می‌بینم.»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

بعضی وقت‌ها شهید را در خواب می‌بینم

همسر شهید «اردلان محمدی مزرعه‌» می‌گوید: «در جزیره لارک خدمت می‌کرد، وقتی شهید از مرخصی می‌آمد از خاطرات سربازیش تعریف می‌کرد و می‌گفت خیلی سختی می‌کشند، همسر خیلی خوبی بود، بعضی وقت‌ها شهید را در خواب می‌بینم.»
خاطرات شفاهی همسران شهدا؛

کاش می‌توانستم با شهید بیشتر صحبت کنم

همسر شهید «احمد رنجبری» می‌گوید: «مرد شریفی بود، تو دوران نامزدی بودیم که شهید گفت؛ انشاالله برم جبهه و وقتی که از جبهه برگشتم با هم ازدواج می‌کنیم، کاش می‌توانستم با شهید بیشتر صحبت کنم.»
گفتگوی تصویری با همسر شهید «علی سپهری کهریزی»

علی حاضر نبود خاک وطن را در خطر ببیند

«بانو سپهری کهریزی» می‌گوید: «یک روز شهید برگشت و گفت؛ من می‌خواهم به جبهه بروم که در جواب به او گفتم؛ شما که همیشه آماده باش هستی.» علی حاضر نبود خاک وطن را در خطر ببیند و همیشه برای جنگیدن با دشمن حاضر بود.
طراحی و تولید: ایران سامانه