پذیرایی با خمپاره!
خاطرات دوران دفاع مقدس با همه سختیها بسیار شیرین و لذت بخش است. بنده با توجه به اینکه مدت سه سال و اندی در سراسر سرزمین جبهههای نبرد حق علیه باطل با اینکه در بیش از دوازده عملیات شرکت داشتم. خاطرات تلخ و شیرین بسیاری را تجربه کردم.
زمستان سال 1361 از پادگان توحید به منطقه پل ذهاب اعزام شدیم. بعد از تقسیم نیروها، قرار شد گروهان ما به صورت نیروهای پیش قراول به روستای دار بلوط عزيمت کند. حدود ساعت 9 شب حرکت کردیم قسمتی از مسیر را با اتوبوس طی کردیم و قسمتی را بایستی پیاده می رفتیم.
بعد از 3 ساعت پیاده روی به محل مورد نظر رسیدیم. جا به جایی نیروها که با خوشحالی زائد الوصف نیروهای قبلی همراه گشته بود باعث ایجاد سروصدا و در نتیجه مطلع شدن دشمن از حضور نیروهای جدید شد. لذا پذیرایی از همان ساعات اولیه آغاز شد. جابه جایی تا نزدیک صبح به طول انجامید. سنگرها درون خانههای مخروبه ساخته شده بود و ریزش آوار بر روی آنها بر استحکام آنها افزوده بود.
از آنجایی که از همان ساعات اولیه مورد لطف عراقی ها قرار گرفته بودیم و هر روز چندین مرتبه با خمپارها از ما پذیرائی می کردند. متأسفانه روحیه بچه ها کسل شده بود. تنها با دعا و زیارت عاشورا سعی در حفظ روحیه خود داشتند. خطوط پدافندی معمولا خسته کننده بود و نیروها بیشتر اشتیاق به حضور در عملیات داشتند.
شرایط سختی بود. وضعیت بهداشتی و بیماری های گوارشی که روز به روز رو به افزایش بود. و هر روز از تعداد نیروها کاسته می شد. شاید به توان حق داد به کسی که درصدد راه نجاتی باشد. خاطره جالبی که در این موقعیت داشتیم. در این وضعیت، نوبت مسؤول گروهان ما رسید.
ایشان را به درمانگاه صحرائی انتقال دادیم. ایشان با اشاره ابراز می کردند که قادر به صحبت کردن نیستند. پزشک معالج خیلی زیرک و باهوش بود. به ایشان گفت: صحبت نمی توانی بکنی مشخصات خودت را روی کاغذ بنویس.
ایشان شروع به نوشتن کرد. تا نام پدرش را نوشت. پزشک تعمداً نام پدر او را برعكس خواند ایشان فوراً جواب داد نه این نیست. نام پدرم فلانی است. صحنه بسیار جالب که باعث خوشحالی اطرافیان شد. البته منطقه و شرایط بسیار سخت بود آنقدر بگویم که از گروهان ما 12 نفر تا پایان مأموریت باقی ماندند.