بُرشی از کتاب "مسافر غربت"| آغاز زندگی مشترک
با هم راهی شهریار شدیم و زندگی را آغاز کردیم. ابتدا در اتاقهای منزل پدرش و سپس مدتی مستاجر بودیم و چند سالی در خانه سازمانی مینشستیم. مثل همه زندگیها فراز و نشیبهای زیاد داشتیم، ولی خوش خلقی و محبت محمد همه مصائب و سختیها را درکام من شیرین میکرد.
وقتی وارد خانه میشد با دست پر میآمد و به همه جا دقت میکرد. کوچکترین تغییر یا نظافتی که انجام داده بودم را میدید و از من تشکر میکرد. از کارهای منزل تعریف و تمجید میکرد و اگر مهمان داشتیم بعد از مهمانی، چند دقیقهای از پذیرایی و مهمان داری من تقدیر و تشکر سرشار از محبت می کرد.
در کنار هم به قدری خوش بودیم که طاقت دوریاش را نداشتم و شبهایی که شیفت بود به من بسیار سخت میگذشت. کم کم روال زندگی رو به بهبود بود و بعد از چند سال با کمک خانواده همسرم صاحب خانه شدیم.
سه سال اول زندگی را دو نفره پشت سر گذاشتیم. محمد به تربیت فرزند حساسیت زیادی داشت و کتابهای مختلفی در این زمینه مطالعه کردیم. میگفت: «من تعجب میکنم آدم ها وقتی قصد خرید خونه یا ماشین دارن، از هزار جا تحقیق میکنن و زیر و بم اون رو در میارن ولی به راحتی خوردن یه لیوان آب، بچه دار میشن؛ بدون اینکه در موردش مطالعه و تحقیقی کنن که دارن انسان جدیدی را به عرصه دنیا و زندگی میکنن.»
پسر اول مان که متولد شد نام گذاری آن را به من محول کرد و قرار شد که نام بچه بعدی با او باشد. من به نام قشنگ خودش علاقه زیادی داشتم، نام پسرمان را محمدمهدی گذاشتم. وقتی پسر دوممان هم متولد شد، به او گفتم: «باید تو اسمش محمد هم باشد.» به همین دلیل نام محمدطاها را انتخاب کرد.