خداحافظی با یار!
به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ شهید محمد آژند بیست و هفتم تیر 1359 در تهران چشم به جهان گشود. پدرش حسین نام داشت. تحصیلات خود را تا مقطع کارشناسی ادامه داد. بیست و هشتم تیر1381 ازدواج کرد. دو فرزند به نام های محمدمهدی و محمدطاها به یادگار مانده است. و در بیست و یکم دی 1394 در سوریه در منطقه خان طوفان به شهادت رسید. مزارش در شهرستان شهریار در بهشت رضوان آرمیده است.
خداحافظی با یار
موقع رفتنش به او گفتم: «من هیچ وقت نگفتم نرو و هرگز در
کارت برای رفتن به سوریه مانع تراشی نکردم. فقط بگو من که همه ی دل خوشیم و همه
وجودم تو هستی، بگو چه کار کنم؟» آن قدر با اهل بیت عصمت و طهارت(ع) ارتباط عمیقی
داشت و به آن ها دلداده بود، که گفت: «شما رو به حضرت زینب(س) می سپارم.» و ادامه
داد: «یادت هست اون شبِ قدری که من از مسجد برگشتم و شما از تلویزیون با مراسم شیخ
حسین انصاریان احیاء گرفته بودی؛» من کامل یادم بود، آقای انصاریان گفت: «اگر در
لحظه آخر عمر چند دقیقه به من فرصت بدهند تا من حرف بزنم، به حضرت زینب کبری(س)
عرض می کنم: من نه به نمازهایم، نه به روزه هایم، نه به کتاب هایم و نه به اعمالم
دل خوش نکرده ام و فقط به گریه هایی که برای شما کرده ام دل خوشم. خانم جان! من
برای شما خیلی گریه کردم.»
محمد هم کلی گریه کرد. محمد آن شب را برایم یادآوری کرد و
گفت: «من مطمئنم که حضرت مرا ناامید نمی کنه. حاج آقا انصاریان، خودش و همه ی
اعمالش را هیچ دانست و فقط گریه برای حضرت را ارزشمند دانست. من هم خیلی هیچم، ولی
برای حضرت زینب (س) خیلی گریه کردم. به خاطر همین شما را به بی بی می سپارم.»
یکی ار رفقایش پیامک داده بود و از او خواسته بود که برای او هم صحبت کند که در جواب، محمد پیام داده بود: «من پوچم، به حضرت زینب(س) متوسل شو، منو حضرت زینب(س) طلبید.»
دو هفته در تهران دوره دید و دیگر سوریه برایش قطعی شده بود. یک روز در خانه که وصیت نامه اش را می نوشت، من نتوانستم ببینم و به خانه پدرش رفتم. بعد که تمام شد زنگ زد و برگشتم، گفت: «هیچ جای این وصیت نامه سخنم نبود به جز جایی که برای تو می نوشتم و گریه می کردم.»
من گفتم: «ان شاءالله به سلامت که برگشتی خودت اون رو برامون می خونی.» محمد گفت: «من به خاطر رفتنم خوشحالم، اما چون تا به حال تو این شرایط قرار نگرفتم، برام سخته.»
من تا قبل از این جلوی خودش گریه می کردم، اما حالا دیگر نمی خواستم با گریه هایم دلش را خالی کنم و خودم را نگه داشته بودم؛ ولی موقع خداحافظی در خانه، باز هم نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و گریه کردم؛ محمد هم با گریه ی من گریه کرد.
با او تا پادگان رفتیم و آن جا هم با بچه ها خداحافظی دردناکی همراه با گریه کرد. آن ها را بغل کرد و آخرین حرف ها و سفارش هایش را گفت و رفت. وقتی رفت به من زنگ زد. به او گفتم: «خیلی به هم ریخته ام و فقط با صدای تو آروم می شم.» گفت: «الان آروم شدی؟» جواب دادم : «بله.»
محمد گفت : «از این به بعد باید تلفنم رو خاموش کنم و دیگه نمی تونم به شما زنگ بزنم، نگران نباشید.» من از اعمال و حرف های محمد فهمیده بودم که دیگر او را نخواهم دید، به او گفتم : «از پلاکت برام عکس بگیر.» چون او به دوستانش گفته بود سنگینی وزن من روی دوش هیچ کدام از شما نمی افتد.
می دانستم که او جاودانه خواهد شد. از سالن پرواز زنگ زد و گفت : «در انتظار پروازم.» گفتم : «خداروشکر به آرزوت رسیدی.» جواب داد: «نه هنوز، به آرزوم نرسیدم. تا زمانی که پام به سوریه نرسیده و بر علیه دشمنان اسلام سلاح به دست نگرفته باشم، به آرزوم نرسیده ام.»
بعد ادامه داد : «هر وقت که تماس گرفتم، فقط احوال پرسی کن؛ درباره ی عملیات و مسائل مربوط به اون چیزی نپرسی.» من با گریه حرف می زدم و محمد از این موضوع ناراحت بود. به من گفت : «قرار نیست هر بار که زنگ می زنم گریه کنی؛ بذار من راحت برم»
من جواب دادم: «این گریه ها از روی دلتنگی است، شما خیلی بهش توجه نکن. هر زمان که یاد ما افتادی، یک یا زهرا(س) بگو و ما را پشت سر بذار و برو!»
در نه روزی که سوریه بود سه بار تماس گرفت. دو بار اول با محبت و گرم صحبت کرد. سومین بار وقتی تماس گرفت به او گفتم: «خیلی چشم انتظار تلفن هات هستم، بازم زنگ می زنی؟» جواب داد : «دیگه چشم انتظار نباش!» و آن قدر سرد و بی محبت حرف زد که از دست او ناراحت شدم.
منبع: کتاب مسافر غربت/ روایتی از زندگی شهید مدافع حرم محمد آژند