حضرت زینب (س) بالاخره او را مسافر سوریه کرد
چهارشنبه, ۳۱ ارديبهشت ۱۳۹۹ ساعت ۱۳:۲۴
همسر شهید "محمد آژند" میگوید: «شبها مفاتیح رو باز می کرد و به ائمه متوسل می شد و گریه می کرد. صبح ها بعد از نماز، ضجه و ناله می زد. تا اینکه بالاخره توکل به خدا و توسل او به حضرت زینب (ع) جواب داد و محمد برات سوریه را گرفت.»
به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران؛ شهید محمد آژند، یادگار «حسین» بیست و هفتم تیر ماه 1359 در تهران چشم به جهان گشود. وی تا مقطع کارشناسی ادامه داد. در بیست و هشتم تیر1381 ازدواج کرد. دو فرزند به نام های محمدمهدی و محمدطاها به یادگار مانده است. این شهید گرانقدر در بیست و یکم دی ماه 1394 در سوریه در منطقه خانطومان به شهادت رسید. مزارش در شهرستان شهریار در بهشت رضوان است.
برات سوریه| همسر شهید
در راه رسیدن به سوریه پا به پایش بودم و روند مربوط به اعزامش را پیگیری می کردم. مادرش که رضایت داد گمان کردم که کار تمام شده، اما فرمانده اش با اعزام او به سوریه مخالفت کرده بود. چون محمد نیروی پرکار و فعالی بود و برای فرمانده و یگانش از هیچ کاری فروگذار نبود، اجازه حضور در سوریه را به او نمی دادند. با این که در آموزشی از همه بهتر بود و حداکثر نمره های لازم را کسب کرده بود، باز هم بهانه می آوردند تا او را از این سفر منصرف کنند.
در راه رسیدن به سوریه پا به پایش بودم و روند مربوط به اعزامش را پیگیری می کردم. مادرش که رضایت داد گمان کردم که کار تمام شده، اما فرمانده اش با اعزام او به سوریه مخالفت کرده بود. چون محمد نیروی پرکار و فعالی بود و برای فرمانده و یگانش از هیچ کاری فروگذار نبود، اجازه حضور در سوریه را به او نمی دادند. با این که در آموزشی از همه بهتر بود و حداکثر نمره های لازم را کسب کرده بود، باز هم بهانه می آوردند تا او را از این سفر منصرف کنند.
محمد فرمانده اش را قسم می داد که به جان حضرت زینب (ع) نگو: «نه»
در خانه با حالی گرفته و غصه دار گریه می کرد و چنان زار می زد که قلبم از جا کنده می شد. پشت تلفن فرمانده اش را قسم می داد که به جان حضرت زینب (ع) نگو: «نه»؛ من تا آن موقع فکر می کردم که رفتن محمد قطعی است، حالا با دیدن التماس های محمد فهمیدم اگر ایشان موافقت نکند، قضیه منتفی است. تلفنش که تمام شد با چهره ای پر از غم گفت: «اسمم خط خورده و باید فردا برم محل کارم!» آن قدر به هم ریخته بود که می ترسیدم از این ناراحتی بلایی سرش بیاید. پیشنهاد دادم: «میخوای من با فرماندتون صحبت کنم؟» آهی کشید و گفت: میتونی راضیش کنی؟«گفتم: «همه تلاشم رو می کنم تا خوشحالت کنم، شادی تو منو هم شاد میکنه و غم تو، رو قلب منم سنگینی میکنه.»
محمد دو سال برای رفتن به سوریه مثل پرنده توی قفس بال بال میزد
به فرماندهاش زنگ زدم و گفتم: «با اجازه دادن به محمد برای رفتن، نه تنها اونو از این اجر عظیم برخوردار می کنید، بلکه ما هم به نوبه خودمون سهیم می شیم.» بعد ادامه دادم: «من از نزدیک شاهدم که محمد دو سال برای رفتن به سوریه مثل پرنده ای توی قفس بال بال می زنه و هر چه تلاش می کنه، کمتر نتیجه می گیره. شب ها «مفاتیح» رو باز میکنه و به ائمه متوسل می شه و گریه میکنه. صبح ها بعد از نماز، ضجه و ناله می زنه. اون مثل شمع سوخته تا تونسته راهی برای رسیدن به سوریه پیدا کنه. شما هم لطف کنید و اجازه رفتن اون را صادر کنید.» ایشان گفت: «تا نیم ساعت دیگه به شما خبر میدم.» گفتم: «تا نیم ساعت دیگر خبر موافقت تون رو بدید.»
"محمد" برات سوریه را گرفت
نیم ساعت بعد با محمد تماس گرفت و خبر موافقت با اعزامش را داد و بالاخره توکل به خدا و توسل او به حضرت زینب (ع) جواب داد و محمد برات سوریه را گرفت. دیگر روی زمین بند نمی شد و مثل پرنده ی رها شده از قفس سر از پای نمی شناخت. در سجده شکر، گریه می کرد و شوق وصال، بی سر و سامانش کرده بود. حضرت زینب (س) بالاخره او را مسافر سوریه کرد.
نظر شما