خاطره بازی - صفحه 5

خاطره بازی

مطمئن باش بابام بیشتر از همه از وضع مملکت ناراضیه!

مادر شهید «عباسعلی ادب» نقل می‌کند: «با عجله وارد خانه شد. بسته‌ کاغذ‌های لوله شده‌ای را برداشت و گفت: «من رفتم. گفتم: «بابات توی ژاندارمریه، اون وقت تو می‌ری تظاهرات؟ گفت: «من چه‌کار به مردم دارم؟ مطمئن باش بابام بیشتر از همه از وضع مملکت ناراضیه.»
قسمت نخست خاطرات شهید حسین شعبانی

حسینم بی‌سر برگشت، من از پاهایش بوسه گرفتم

مادر شهید «حسین شعبانی» نقل می‌کند: «چند روز قبل از این که جنازه حسین را بیاورند شبی در خواب دیدم که حسین از جبهه آمده؛ به او گفتم: حسین جان! خوش آمدی بیا تا صورتت را ببوسم. گفت: مادر از کف پایم بوسه بگیر!؛ رفتم طرف سر او و پتو را کنار زدم دیدم حسین سر در بدن ندارد.»

سنگرهای پشت جبهه

پدر شهید «محمدرضا هراتیان» نقل می‌کند: «گفت: دارم می‌رم جبهه! بابا! کمک‌های پشت جبهه یادتون نره! مسجد‌ها رو خالی نکنین! اونا سنگر‌های پشت جبهه هستن!»

نکنه اولین شهید سرخه من باشم!

مادر شهید «حسن معمار» نقل می‌کند: «حسن گفت: چرا تا حالا سرخه توی جنگ شهید نداده؟ بچه‌ها گفتند: «چیه؟ عجله داری؟» به شوخی گفت: «نکنه شهید اول سرخه من باشم!»
قسمت دوم خاطرات شهید سید حسین تقوی

دستمال شهادت!

خواهر شهید «سید حسین تقوی» نقل می‌کند: «تازه از جبهه برگشته بود؛ یک دستمال یزدی بنفش از زمان آمدنش در دستش بود و همیشه همراهش. چند روز بعد از شهادتش یکی از دوستانش از پدر درخواست کرد تا دستمال یزدی را به او بدهد. ...»
قسمت نخست خاطرات شهید سید حسین تقوی

قرآن روی طاقچه، بهترین دوستش بود

پدر شهید «سید حسین تقوی» نقل می‌کند: «قرآن روی طاقچه اتاق بهترین دوستش بود. بیشتر از این که با ما صحبت کند با قرآن و خدایش خلوت می‌کرد، زیرا فقط خدایش دانای شور و بی‌پروایی‌اش بود.»

خوابی که دیدم قراره تعبیر بشه!

دوست شهید «علی‌اکبر عوض» می‌گوید: «علی‌اکبر گفت: هر طوری بود باید این بار می‌اومدم جبهه. خوابی که دیدم قراره تعبیر بشه.»
قسمت چهارم خاطرات شهید علی‌اکبر قلعه‌آقابابائی

پدر پس از شهادتش روزه سکوت گرفت

هم‌رزم شهید «علی‌اکبر قلعه‌‏آقابابائی» نقل می‌کند: «آخرین باری که می‌خواست برود پدر با ایشان همراهی کرد و در خیابان هم با هم قدم زدند. گفتگو کردند و على «یاعلی» گفت. به یکدیگر چه گفتند؟ نمی‌دانم. بعد از رفتنش حاج رضا قلی خیلی سکوت می‌کرد.»
قسمت سوم خاطرات شهید علی‌اکبر قلعه‌آقابابائی

علی مانند مولایش حسین (ع) به خاک سپرده شد

هم‌رزم شهید «علی‌اکبر قلعه‌‏آقابابائی» نقل می‌کند: «دود و غبار و سیاهی را از چهره‌اش پاک کردم. آرام‌تر از همیشه خوابیده بود. مانند مولایش امام حسین (ع) به خاک سپرده شد. علی رفت و یک دنیا مرام و مردانگی از میان ما رفت.»

خدا رو شکر می‌کنم که حسین منو قبول کرد

دوست شهید «تقی مداح» نقل می‌کند: «وقتی خبر شهادتش را دادم، مادرش گفت: من او را برای رضای خدا فرستادم. حالا هم خدا رو شکر می‌کنم که حسین منو قبول کرد.»

حاضرم هر سه پسرم در راه انقلاب شهید بشن

برادر شهید «علی‌اصغر کلامی» نقل می‌کند: «مادرم پرسید: توی سرخه کسی شهید شده؟ صورتم داغ شد. مادر به جان امام قسم داد. گفت: وقتی دیروز از دیدار امام برمی‌گشتم، ازم مصاحبه کردن. حرفی رو که اونجا زدم، حالا می‌گم: حاضرم هر سه پسرم در راه انقلاب شهید بشن.» نوید شاهد سمنان در سالگرد ولادت، در دو بخش خاطراتی از این شهید گرانقدر را برای علاقه‌مندان منتشر می‌کند که توجه شما را به قسمت دوم این خاطرات جلب می‌کنیم.

حالش دگرگون و نگاهش پر از حسرت شد

همسر شهید «سیدعلی حسینی» نقل می‌کند: «بعد از عقدمان، خواهرم شبِ نیمه شعبان ما را دعوت کرد. تمام مدتی که آنجا بودیم، سیدعلی با شوهر خواهرم در مورد شهید سیدامیر حسینی با هم حرف زدند. حال همسرم دگرگون و نگاهش پر از حسرت بود. رفتارش نگرانم می‌کرد.» نوید شاهد سمنان در سالروز شهادت، شما را به مطالعه خاطراتی از این شهید گرانقدر دعوت می‌کند.

می‌خوام جانم را فدای امام حسین و حضرت عباس کنم

برادر شهید «مسلم فیروزجنگ» نقل می‌کند: «گفت: بالاخره اسمم رو برای جبهه نوشتم. گفتم: پس صبر کن تا برادر بزرگترمون از جبهه بیاد بعد تو برو. چشمانش برق زد و گفت: می‌خوام جانم را فدای امام حسین و حضرت عباس کنم.» نوید شاهد سمنان در سالروز شهادت، در دو بخش خاطراتی از این شهید گرانقدر را برای علاقه‌مندان منتشر می‌کند که توجه شما را به قسمت نخست این خاطرات جلب می‌کنیم.

دایی‌ام سرمشق زندگی من است

خواهرزاده شهید «عزیزالله رضایی‌برمی» نقل می‌کند: «ای کاش دایی عزیزالله الآن اینجا بود! اگر چه او را ندیدم. اگر خوب نبود به این مقام نمی‌رسید. دایی‌ام سرمشق زندگی من است.» نوید شاهد سمنان در سالروز شهادت، در سه بخش خاطراتی از این شهید گرانقدر را برای علاقه‌مندان منتشر می‌کند که توجه شما را به قسمت سوم این خاطرات جلب می‌کنیم.

برگه خرید یخچال، مجوزی شد برای رفتن عبدالله

مادر شهید «عبدالله مجاهد» نقل می‌کند: «کاغذی را نشانم داد و گفت: مامان! این کاغذ رو امضا می‌کنی؟ آخه دو برجه حقوقم را ندادن! منم می‌خوام یک یخچال بخرم! به بسیج رفتیم. مسئول بسیج گفت: مادرجان! شما خودت به پسرت اجازه دادی و زیر برگه رو امضا کردی. ...» نوید شاهد سمنان در سالروز شهادت، در دو بخش خاطراتی از این شهید گرانقدر را برای علاقه‌مندان منتشر می‌کند که توجه شما را به قسمت دوم این خاطرات جلب می‌کنیم.

آخرین وضو!

هم‌رزم شهید «عباسعلی اشرف» نقل می‌کند: «قلم‌های‌شان تندتند روی کاغذ حرکت می‌کرد. برای نوشتن وصیت‌نامه هم می‌خواستند رقابت کنند. عباسعلی حال و هوایش یک جورهایی بود. مثل قبل به نظر نمی‌آمد. به همه گفت: به این امید که آخرین وضوی ماست!» نوید شاهد سمنان در سالگرد شهادت، در چهار بخش خاطراتی از این شهید گرانقدر را برای علاقه‌مندان منتشر می‌کند که توجه شما را به قسمت سوم این خاطرات جلب می‌کنیم.

دعوت به اسلام در خط مقدم

هم‌رزم شهید «عباسعلی اشرف» نقل می‌کند: «عباسعلی رفت روی خاکریز. دوربین انداخت طرف دشمن. با عجله آمد پهلوی‌مان و گفت: بیاین این طرف، چند تا از نیروهای عراقی رو بیاریم پیش خودمون. با صدای بلند و به عربی گفت: شما در پناه اسلام هستین ...» نوید شاهد سمنان در سالگرد شهادت، در چهار بخش خاطراتی از این شهید گرانقدر را برای علاقه‌مندان منتشر می‌کند که توجه شما را به قسمت دوم این خاطرات جلب می‌کنیم.
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه