خاطره بازی - صفحه 2

خاطره بازی
قسمت دوم خاطرات شهید «نوروزعلی اکبری‌چاشمی»

به دلم آمد امشب حاجی شهید می‌شه!

هم‌رزم شهید «نوروزعلی اکبری‌چاشم» نقل می‌کند: «به عنوان فرمانده دسته گذاشتمش. توانایی‌های خوبی داشت. گفت: پدرشون رو درمی‌یاریم و نمی‌گذاریم منافقین بیان جلو. چند بار این جمله را تکرار کرد. از دلم گذشت: امشب حاجی شهید می‌شه.»
قسمت دوم خاطرات شهید «سید مهدی احمدپناهی»

یاد شهدا موجب می‌شه گناه نکنیم

پدر شهید «سید مهدی احمدپناهی» نقل می‌کند: «گفت: «از سید جمال قبل از شهادت شنیدم که با رفتن به جبهه می‌تونیم از گناهانمون کم کنیم. گفتم: منظورش چی بود؟ گفت: داداش می‌گفت: با یاد شهدا سعی می‌کنیم از گناه خود کم کنیم.»
قسمت سوم خاطرات شهید «حسین نوچه‌ناسار»

چقدر شبیه شهدا شدی!

خواهر شهید «حسین نوچه‌ناسار» نقل می‌کند: «آمدم کنارش. چشمانش نیمه‌باز بود. دستم را روی پیشانی‌اش کشیدم و موهایش را نوازش کردم. گفتم: داداش‌جان! چقدر شبیه شهدا شدی؟ بلافاصله ازجا بلند شد و گفت: قربون آبجی‌ام برم. خدا از دهنت بشنوه! نمی‌دونی چه کیفی داره شهادت!»

آرزوی دیدار امام

پدر شهید «محسن پهلوان» نقل می‌کند: «با اصرار فراوان همراه ما راه افتاد. در بهشت زهرا(س) با تلاش زیاد خودش را به جایگاه سخنرانی امام رساند. از نزدیک امام خمینی را دید. وقتی برگشت، گفت: آخر به آرزوم رسیدم و امام رو از نزدیک دیدم.»
قسمت دوم خاطرات شهید «عطاءالله ریاضی»

همه لحظه‌هایمان با هم سپری می‌شد

همسر شهید «یدالله ریاضی» نقل می‌کند: «هر چهل پنجاه روز یک‌بار مرخصی می‌آمد؛ آن هم فقط ده روز. اما توی همین مدت کم آن‌قدر به ما انرژی می‌داد که تا مرخصی بعد، هر لحظه با خاطراتش شاد بودیم. دوست داشت همه لحظه‌هایمان با هم سپری شود. هرجا می‌رفت با هم می‌رفتیم...»
قسمت نخست خاطرات شهید «عطاءالله ریاضی»

پدرم همین نزدیکی‌ها است

فرزند شهید «عطاءالله ریاضی» نقل می‌کند: «توی کهن‌آباد حضورش را حس می‌کنم. هنوز صدای خنده‌هایش را می‌شنوم. هنوز او را می‌بینم که از پشت پنجره رد می‌شود. چند روز مرخصی را وقف ما می‌کرد. انگار آمده بود خستگی جنگ را از تن و جانش بزداید.»

مقید به خواندن نماز اول وقت بود

همسر شهید «محمدرضا ناصریان» نقل می‌کند: «سینی چای را روی تاقچه گذاشتم. صدایی جلب توجه کرد. داخل اتاق شدم. مشغول نمازخواندن بود. بعد از نمازش گفتم: چایت رو می‌خوردی! بعد نمازت رو می‌خوندی! خندید و گفت: اول نماز، بعد چای!»
قسمت نخست خاطرات شهید «سید محمدرضا احمدپناهی»

انتخاب عاشقانه

مادر شهید «سید محمدرضا احمدپناهی» نقل می‌کند: «گفتم: نکنه به خاطر چشم‌و‌هم‌چشمی با دوستات می‌خوای بری؟ گفت: این چه حرفیه مادر؟ مگه جبهه کفش و کلاهه؟ خستگی داره، گرسنگی و تشنگی داره، این راه رو خودم انتخاب کردم.»

نمی‌خواستم از آغوشم جدایش کنم

پدر شهید «عبدالله اسلامی» نقل می‌کند: «او را در آغوش کشیدم و گفتم: خدا به همراهت، حالا کجا می‌روی؟ از من جدا شد تا بگوید: مشهد. با خودم گفتم: کاش سؤالی نمی‌پرسیدم و او بیشتر در آغوشم می‌ماند!»

یادگاری برای دخترم

هم‌رزم شهید «علیرضا همتیان‌فر» نقل می‌کند: «لباس سپاه را به خانمش دادم. نوزاد چند ماهه‌ علیرضا توی بغلش بود. گفتم: قبل از عملیات اینا رو داد تا به دست شما برسونم؛ گفت: می‌خوام اگه شهید شدم، دخترم ازم یادگاری داشته باشه.»

جای لباس‌های خونینش را در خواب نشانم داد

مادر شهید «داود ملکی‌محمدپور» نقل می‌کند: «بهم گفت: مامان! چرا سراغ ساکم نمی‌ری؟ گفتم: ساک؟ کدوم ساکت رو می‌گی؟ گفت: همونی که بالای حمومه. از خواب که بلند شدم سراغ ساکش رفتم. همان‌جایی که گفته بود، پیدایش کردم. لباس‌هایش توی آن بود، همه خونی بودند و پاره.»
قسمت نخست خاطرات شهید «محمدعلی اعرابی»

از بیت‌المال استفاده کردن، آدم رو خسته نمی‌کنه!

خواهر شهید «محمدعلی اعرابی» نقل می‌کند: «هر وقت از جبهه برمی‌گشت، اگر عملیاتی انجام نداده بود، نمی‌گذاشت مادر او را ببوسد.‌ می‌گفت: کار شاقی نکردم. از بیت‌المال استفاده کردن و خوردن و خوابیدن که آدم رو خسته نمی‌کنه.»
قسمت چهارم خاطرات شهید «عسکری رضاکاظمی»

فراقِ یوسف‌وار او، مادرم را پیر و شکسته کرده بود

برادر شهید «عسکری رضاکاظمی» نقل می‌کند: «فراق یوسف، پدر رو پیر و بینایی‌اش رو از او گرفت. فراق و دوری برادرم کمر ما رو شکسته و مادرم رو پیر کرده بود.»
قسمت نخست خاطرات شهید «امرالله شهروی»

«امرالله» حوض کوثر را نشانم داد

خواهر شهید «امرالله شهروی» نقل می‌کند: «همسایه‌مون گفت: دیشب خواب دیدم امرالله کنار حوضی ایستاده. از من پرسید این حوض چیه؟ گفتم: حوض کوثر، حالا می‌شه به من هم از آب کوثر بدی؟ کاسه‌ای پر از آب کرد و طرف من نگه داشت، اما من هرچه تقلا کردم، نتونستم بگیرم.»
قسمت دوم خاطرات شهید «عسکری رضاکاظمی»

وصیتی که همه را خنداند

هم‌رزمان شهید نقل می‌کنند: «گفت: بچه‌ها! چند تا وصیت دارم، خواهش می‌کنم خوب گوش کنین. وقتی همه ساکت شدند، ادامه داد: اگه شهید شدم من رو توی آمبولانس نگذارین، چون آمبولانس من رو می‌گیره و حالم بد می‌شه. در ضمن اگه شهید شدم من رو با آب سرد نشویید که سرما می‌خورم.»
قسمت دوم خاطرات شهید «سید محمد موسوی»

حضور امام عصر(عج) در دعای توسل

هم‌رزم شهید «سید محمد موسوی» نقل می‌کند: «شبی متوجه می‌شود که امام عصر(عج) در جلسه فردا شب حضور می‌یابند؛ مجلس دعا برگزار شد. می‌گفت: دعای آن‌شب جلوه دیگری داشت. هم‌چنان منتظر بودم تا آنکه به نام مقدس امام حسن عسکری(ع) رسیدیم.»
قسمت نخست خاطرات شهید «سید محمد موسوی»

لبخند من، بهانه آخرین دیدار بود

فرنزد شهید «سید محمد موسوی» نقل می‌کند: «کباب را لقمه می‌کرد و در دهانم می‌گذاشت؛ گاهی هم مرا می‌بوسید. مادرم گفت: این‌قدر زهرا را لوس نکن، چون وقتی شما نیستید بهانه می‌گیرد. پدرم گفت: لوسش نمی‌کنم، می‌خواهم برای آخرین‌بار خنده‌های شیرین دخترم را ببینم!»
قسمت نخست خاطرات شهید «عابدین جعفری»

با پیروزی انقلاب به آرزویش رسید

همسر برادر شهید «عابدین جعفری» نقل می‌کند: «ازش مصاحبه تلویزیونی گرفته بودند به عنوان مجروح انقلاب و دست آخر پرسیده بودند چه آرزویی دارد. گفته بود: فقط از خدا می‌خوام این قدر به من عمر بده تا پیروزی کامل انقلاب رو ببینم.»

در ثواب مجاهدتش شریک بودم

دوست شهید «محمد خابوری» نقل می‌کند: «همسر محمد گفت: هرچیز که برای آدم مهم باشه، یادش می‌مونه. از لحظه‌ای که می‌رفتن و برمی‌گشتن، لحظه‌ها رو می‌شمردم. خودم رو در ثواب این کار شریک می‌دونستم.»
قسمت نخست خاطرات شهید «سیاوش پازوکی»

وعده شهدا به شهید «پازوکی»

هم‌رزم شهید «سیاوش پازوکی» نقل می‌کند: «داشتیم بعد از مرخصی دوم به جبهه می‌رفتیم. نزدیک دزفول که رسیدیم، سیاوش گفت: نعمت! من دیگه برنمی‌گردم و شهید می‌شم. گفتم: از کجا متوجه شدی؟ گفت: چند تا از شهدای ساروزن رو توی خواب دیدم. به من گفتن تو حتماً به جمع ما می‌یای.»
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه