اولین شب محرم به روایت فرمانده شهید
يکبار در آستانه ماه محرم آمد و گفت: «بابا! با کمک بچههای محل میخواهیم یک هیئت عزاداری درست کنیم.» با خوشحالی تشویقش کرده و مقداری پول به او دادم تا وسایل مورد نیازش را خریداری کند. هر روز عصر وقتی به خانه می آمدم، او را میدیدم که با جدیت تمام مشغول انجام کار است. بالاخره اولین شب محرم از راه رسید. من آماده شده بودم به مسجد بروم که از کوچه صدای طبل و سنج شنيدم.
از خانه که خارج شدم، دیدم عده زیادی از کودکان و نوجوانان محل در دو ستون مقابل هم ایستاده اند و عزاداری می کنند. زنجیرهای كوچكشان هماهنگ بالا می رفت و بر شانه های نحیفشان فرود می آمد. حجت هم در میان آنها ایستاده بود و با سوز و گداز خاصی نوحه خوانی میکرد، ناگهان دلم شکست و قطرات اشک از چشمهایم سرازير در شب با عزاداری بیریای همان بچهها حال خوبی پیدا کرده و حسابی منقلب شدم. در پیشاپیش آن عزاداران کوچک، دو کودک پلاکاردی را حمل میکردند که روی آن با خط درشت نوشته شده بود: "هیئت عزاداران حضرت علی اصغر (ع)"
انتهای پیام/