معرفی شهدای محرم/ فرمانده شهید «حجت‌الله ملاآقایی»
چهارشنبه, ۲۰ مرداد ۱۴۰۰ ساعت ۱۰:۳۸
نوید شاهد - ناصر شرفی یکی از دوستان فرمانده شهید «حجت‌الله ملاآقایی» می‌گوید: «شنيدم اعلاميه جدید امام آمده. زود خودم را به یکی از دوستانم در تهران رسانده و از او خواستم تا اعلامیه امام را برایم فراهم کند. تعدادی از اعلامیه‌های امام را از او گرفته و روانه شهر ورامین شدم. اعلامیه‌ها را درون کیف مدرسه‌ام، جاسازی کرده بودم. می‌‎دانستم که مأمورین ساواک در تمام خیابان‌های شهر به شكل مرموزی حضور دارند. اوضاع بدجوری قمر در عقرب بود. مأمورین به هر کسی مظنون می‌شدند. فورا دستگیرش می‌کردند.»
پیک امام
به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران، شهید «حجت الله ملاآقایی» یادگار «مردان(فوت 1398)» و «صغری» بیست و هفتم بهمن ماه سال 1338 در شهرستان ری به دنیا آمد. ایشان دانشجوی سال دوم دوره کارشناسی در رشته برق بود که در جهاد سازندگی مشغول کار شد. و سپس از سوی جهاد سازندگی در جبهه حضور یافت. این سردار شهید گرانقدر در دوم آذر ماه سال 1366 با سمت فرمانده پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد سازندگی در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به صورت و سینه به شهادت رسید. مزار وی در بهشت زهرای زادگاهش قرار دارد.
 
روایتی خواندنی از ناصر شرفی یکی از دوستان فرمانده شهید «حجت‌الله ملاآقایی» آنچه در پرونده فرهنگی شهید درج شده است را در ادامه می‌خوانیم:
 

شهید ملاآقایی یک بار از خاطرات خودش در سالهای اوج‌گیری انقلاب می‌گفت: «شنيدم اعلاميه جدید امام آمده. زود خودم را به یکی از دوستانم در تهران رسانده و از او خواستم تا اعلامیه امام را برایم فراهم کند. تعدادی از اعلامیه‌های امام را از او گرفته و روانه شهر ورامین شدم. اعلامیه‌ها را درون کیف مدرسه‌ام، جاسازی کرده بودم. می‌‎دانستم که مأمورین ساواک در تمام خیابان‌های شهر به شكل مرموزی حضور دارند. اوضاع بدجوری قمر در عقرب بود. مأمورین به هر کسی مظنون می‌شدند. فورا دستگیرش می‌کردند. در آن وضعیت به هیچ کس و هیچ چیز نمی‌شد اعتماد کرد.

با اینکه ظاهر شهر آرام به نظر می‌رسید اما خاطر من پُر از وهم و خیال هول انگیز بود. به خدا توکل کرده و به راه خود ادامه دادم. به ایستگاه اتوبوس که رسیدم یک اتوبوس دو طبقه در ایستگاه توقف کرد. سوار شده و در انتهای طبقه اول کنار یک پیرمرد نشستم. حالا کمی خیالم راحت شده بود.

در نزدیکی شهر ری ترافیک بود. به همین خاطر اتوبوس پشت سر ماشین های دیگر توقف کرد. معلوم نبود که آن جلو چه خبر است. همه خیال می‌کردند تصادفی رخ داده، اما چنين نبود. وقتی اتوبوس به محل حادثه نزدیک شد، دیدم خیابان توسط مأمورین نظامی مسدود شده و تعدادی از آنها مشغول بازرسی مسافران و وسائط نقليه هستند.

با دیدن این صحنه ناگهان ترس و دلهره بر تمام وجودم چیره شد. یک آن تصمیم گرفتم کیفم را بردارم و فرار کنم. بنابراین بی‌اختیار از روی صندلی برخاسته و با سرعت به طرف در اتوبوس رفتم اما قبل از اینکه فرصت خروج پیدا کنم دو مأمور وارد اتوبوس شده و به راننده دستور دادند درهای اتوبوس را ببندد. یکی از آن دو مأمور، درجه‌دار بود و دیگری لباس شخصی به تن داشت با دیدن آنها به سرعت سر جایم برگشته و کيف پُر از اعلامیه را زیر صندلی مخفی کردم.

در این لحظه که حسابی اسیر اوهام و خيالات خود شده بودم با صدای پیر مردی که کنارم نشسته بود به خود آمدم. او به من رو کرد و به آرامی گفت: چی شده پسرم! می‌ترسی؟ خیالت راحت باشد با بچه‌ها کاری ندارن. اینها دنبال انقلابی‌ها می‌گردن!»

از حرفهای پیر مرد فهمیدم که حالات و رفتارم غير عادي شده و ممکن است مأمورین را نسبت به خود مشکوک سازم. به همین خاطر سعی کردم خونسرد باشم. حالا دیگر مأمورین کاملاً به ما نزدیک شده بودند. از ته دل نفسی کشیده و خودم را به خدا سپردم.

بعد یاد حرف مادرم افتادم که همیشه سفارش می‌کرد، هر وقت مشکلی برایم پیش آمد یک حمد و هفت قل هوالله بخوانم و خواندم. الان بالاخره نوبت به ما رسید. مأمور درجه‌دار، برای تفتيش بدنی پیرمرد جلو آمد و کار جستجو را شروع کرد. مأمور شخصی پوش با دقت اوضاع را زیر نظر داشت او گاهی سبیل‌های غلط اندازش را مرتب می‌کرد و زیر چشمی به اطراف نگاه می‌کرد. وقتی نوبت من شد از جا برخاسته و روی پا ایستادم. احساس کردم کسی کمکم می‌کند تا قرص و محکم بایستم. درجه دار نگاهی به من کرد و دستی رو شانه‌ام زد و گفت: «بنشین بچه!»

در آن لحظه دشوار نزدیک بود قلبم از شدت تپش در سینه‌ام بترکد. مأمور شخصی پوش نگاهی اخم آلود به من کرد و دستی به سبیل‌های بلند و تاب خورده‌اش کشید و از کنار صندلی‌ام رد شد.»

منبع: نویدشاهد
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده