عاشورایی پُر مایه!
شنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۸ ساعت ۱۳:۳۱
قبل از فرارسیدن محرم، تلفنی از تهران درخواست پارچه مشکی، پرچم و بیرق می کرد. به کمک بچه ها، همه سنگرها را با پارچه های مشکی سیاهپوش می کرد. روایتی متفاوت و خواندنی از سردار شهید "حجت الله ملاآقایی" را در ادامه می خوانید.
به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران، شهید «حجت الله ملاآقایی» یادگار «مردان(فوت 1398)» و «صغری» در سال 1338 در شهرستان ری به دنیا آمد. ایشان دانشجوی سال دوم دوره کارشناسی در رشته برق بود که در جهاد سازندگی مشغول کار شد. و سپس از سوی جهاد سازندگی در جبهه حضور یافت. این سردار شهید گرانقدر در دوم آذر ماه 1366، با سمت فرمانده پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد سازندگی در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به صورت و سینه، به شهادت رسید. مزار وی در بهشت زهرای زادگاهش قرار دارد.
متن خاطرات شهید
یک روز در جمع نیروهای مهندسی رزمی می گفت: «برادران! روزی فراخواهد رسید که جنگ پایان یافته، تکلیف خودتان را مشخص کنید. اگر از این جنگ بزرگ، که نعمت شهادت را کرور کرور ارزانی می دارد بهره مند شوید، خوشا به حالتان. در غیر این صورت آنانی که زنده می مانند بدانند که بعد از روزگار سختی را در پیش خواهید داشت. مبادا به خاطر بعضی مشکلات دنیایی این توفیق در جبهه بودن، جانبازی و یا اسارتشان را به رخ دیگران بکشند و اجر معنویتان را به بهای ناچیز پایمال نمایند...
...و بدانید هرچه امروز در جبهه ها این عرصه ی بزرگ امتحان الهی، انجام می دهند ذخیره آخرتشان است. مبادا با رنگ و بوی بی مقدار دنیا آلوده کنند.
...و بدانید هرچه امروز در جبهه ها این عرصه ی بزرگ امتحان الهی، انجام می دهند ذخیره آخرتشان است. مبادا با رنگ و بوی بی مقدار دنیا آلوده کنند.
در خلوت شب
وقتی شهید ملاآقایی از خاطرات خودش می گفت، دوست داشتیم در کنارش بنشینیم و به حرفهای صمیمانه اش گوش دهیم، شبی می گفت: ماههای اول جنگ، ما در غرب مستقر بودیم، سرما تیغ می کشید و تا مغز استخوان نفوذ می کرد. حتی نگهبان ها با وجود خطرات فراوان و احتمال شبیخون دشمن نمی توانستند بیرون از سنگر نگهبانی بدهند. آب کمیاب بود و عبور و مرور به سختی انجام می گرفت. گاه می شد که چند شبانه روز آب و آذوقه مورد نیاز به بچه ها نمی رسید. برف همه جا را پوشانده بود بیرون از سنگر بیست دقیقه هم نمی شد دوام آورد. بعضی وقتها آنقدر برف می بارید که در سنگر به کلی بسته می شد.
اما هیچ یک از این مشکلات باعث نمی شد که بچه ها نماز شبشان را ترک کنند. برفها را روی چراغ گذاشته آب می کردند و با آن وضو می ساختند. شگفتا که سوز سرمای کوهستان هم نمی توانست نوای گرم مناجات بچه ها را خاموش کند
فقط حسین!!!!
سال 1362 همراه با اکیپ فرهنگی که مسئولیت آن را شهید ملاآقایی برعهده داشت، به جبهه آمدیم. شهید ملاآقایی در زمینه فعالیتهای فرهنگی، بسیار کار کشته بود و به قول بچه ها از آن عاشورایی های پرمایه. قبل از فرارسیدن محرم، تلفنی از تهران درخواست کرد تا پارچه مشکی، پرچم، بیرق و ..بیاورند. به کمک بچه ها، همه سنگرها را با پارچه های مشکی سیاهپوش کرد. یک وانت نیسان را به عنوان تریبون سیار، آماده کرد و آن را نیز با کتیبه و پرچم پوشاند.
وقتی شهید ملاآقایی از خاطرات خودش می گفت، دوست داشتیم در کنارش بنشینیم و به حرفهای صمیمانه اش گوش دهیم، شبی می گفت: ماههای اول جنگ، ما در غرب مستقر بودیم، سرما تیغ می کشید و تا مغز استخوان نفوذ می کرد. حتی نگهبان ها با وجود خطرات فراوان و احتمال شبیخون دشمن نمی توانستند بیرون از سنگر نگهبانی بدهند. آب کمیاب بود و عبور و مرور به سختی انجام می گرفت. گاه می شد که چند شبانه روز آب و آذوقه مورد نیاز به بچه ها نمی رسید. برف همه جا را پوشانده بود بیرون از سنگر بیست دقیقه هم نمی شد دوام آورد. بعضی وقتها آنقدر برف می بارید که در سنگر به کلی بسته می شد.
اما هیچ یک از این مشکلات باعث نمی شد که بچه ها نماز شبشان را ترک کنند. برفها را روی چراغ گذاشته آب می کردند و با آن وضو می ساختند. شگفتا که سوز سرمای کوهستان هم نمی توانست نوای گرم مناجات بچه ها را خاموش کند
فقط حسین!!!!
سال 1362 همراه با اکیپ فرهنگی که مسئولیت آن را شهید ملاآقایی برعهده داشت، به جبهه آمدیم. شهید ملاآقایی در زمینه فعالیتهای فرهنگی، بسیار کار کشته بود و به قول بچه ها از آن عاشورایی های پرمایه. قبل از فرارسیدن محرم، تلفنی از تهران درخواست کرد تا پارچه مشکی، پرچم، بیرق و ..بیاورند. به کمک بچه ها، همه سنگرها را با پارچه های مشکی سیاهپوش کرد. یک وانت نیسان را به عنوان تریبون سیار، آماده کرد و آن را نیز با کتیبه و پرچم پوشاند.
صبح عاشورا دو تا از بچه ها را فرستاد به گلزار شهدای صالح آباد تا از تربت شهدا، مقداری خاک بیاورند. او با خاکها گل درست کرد و به سر و شانه تمام بچه ها مالید. منطقه یک حالت عزاداری سنتی و بسیار حزن انگیزی به خود گرفته بود طوری که همه در حالت عادی گریه شان می گرفت.
قرار شد که بچه ها به شکل هیئتی به روستای گلان بروند و در آنجا با مردم و نیز نیروهای ارتش و سپاه ادغام شده و به عزاداری بپردازند. تا مسجد روستای گلان، حدود دوازده کیلومتر راه بود و بچه ها تمام این راه را سینه زنان طی کردند.
همان شب، شام غریبان شهدای کربلا، با بچه ها هماهنگی کردیم و به امامزاده صالح رفتیم. در آنجا حجره های کوچکی بود. بچه ها چراغها را خاموش کردند و شهیدان مهدی تاجیک،هادی احمدی،حجت ملاآقایی شروع کردند به نوحه خوانی آن شب بچه ها تا ساعت یک نیمه شب عزاداری کردند.
عاشورای سال بعد مهدی تاجیک و هادی احمدی دیگر در میان ما نبودند. آنها عاشورایی شده بودند.
قرار شد که بچه ها به شکل هیئتی به روستای گلان بروند و در آنجا با مردم و نیز نیروهای ارتش و سپاه ادغام شده و به عزاداری بپردازند. تا مسجد روستای گلان، حدود دوازده کیلومتر راه بود و بچه ها تمام این راه را سینه زنان طی کردند.
همان شب، شام غریبان شهدای کربلا، با بچه ها هماهنگی کردیم و به امامزاده صالح رفتیم. در آنجا حجره های کوچکی بود. بچه ها چراغها را خاموش کردند و شهیدان مهدی تاجیک،هادی احمدی،حجت ملاآقایی شروع کردند به نوحه خوانی آن شب بچه ها تا ساعت یک نیمه شب عزاداری کردند.
عاشورای سال بعد مهدی تاجیک و هادی احمدی دیگر در میان ما نبودند. آنها عاشورایی شده بودند.
صداقت
یک روز همراه شهید ملاآقایی به اهواز می رفتیم او در بین راه شروع به صحبت کرد. حرفهایش بوی درد می داد. می گفت در شهر در پشت جبهه، همه اش دعوا و درگیری و جدایی است. یکی استعفاء می کند، یکی محل کارش را عوض می کند و یکی از این گروه جدا شده گروه تازه ای را تشکیل می دهد. هر کس دنبال منافع شخصی خویش است اما در جبهه اثری از اختلاف و درگیری نیست.
اینجا جز صداقت جریان ندارد. هیچ وقت نشده است که من سر کسی داد بکشم. هیچ وقت هم بچه ها از کار، ابراز خستگی نکرده اند. اگر کسی تندی کرده، از روی حب و بغض شخصی نبوده، بلکه بخاطر خدا بوده، بخاطر این بوده که کار سریعتر انجام شود. اگر عیب و نقصی در کنار من یا شما و در کار نیروها باشد هیچ وقت به خود اجازه نمی دهیم با نگاه بغض آلود به آن بنگریم. چون همه تلاشها برای یک هدف است. ضعفی اگر بود همه در صدد برطرف کردن آن بر می آمدند و کسی را شماتت نمی کردند. اما کاش این صداقت به شهرها هم منتقل می شد کاش...
یک روز همراه شهید ملاآقایی به اهواز می رفتیم او در بین راه شروع به صحبت کرد. حرفهایش بوی درد می داد. می گفت در شهر در پشت جبهه، همه اش دعوا و درگیری و جدایی است. یکی استعفاء می کند، یکی محل کارش را عوض می کند و یکی از این گروه جدا شده گروه تازه ای را تشکیل می دهد. هر کس دنبال منافع شخصی خویش است اما در جبهه اثری از اختلاف و درگیری نیست.
اینجا جز صداقت جریان ندارد. هیچ وقت نشده است که من سر کسی داد بکشم. هیچ وقت هم بچه ها از کار، ابراز خستگی نکرده اند. اگر کسی تندی کرده، از روی حب و بغض شخصی نبوده، بلکه بخاطر خدا بوده، بخاطر این بوده که کار سریعتر انجام شود. اگر عیب و نقصی در کنار من یا شما و در کار نیروها باشد هیچ وقت به خود اجازه نمی دهیم با نگاه بغض آلود به آن بنگریم. چون همه تلاشها برای یک هدف است. ضعفی اگر بود همه در صدد برطرف کردن آن بر می آمدند و کسی را شماتت نمی کردند. اما کاش این صداقت به شهرها هم منتقل می شد کاش...
منبع: همسفر شهدا
نظر شما