يکشنبه, ۰۲ خرداد ۱۴۰۰ ساعت ۰۹:۱۴
نوید شاهد - نسرین ژولایی همسر جانباز و از امدادگران دوران دفاع مقدس به مناسبت سالروز آزاد سازی خرمشهر طی مقاله‌ای در وصف حال و هوای خرمشهر نوشت: «سالن بیمارستان پُر از هیاهو بود. از راهروی بیمارستان صدای مارش عملیات شنیده می‌شد. رزمندگان غیور اسلام پاتکی به سوی دشمن متجاوز زدند، تعدادی از بعثی‌ها را به هلاکت رساندند و رزمندگان در حال پیشروی بودند و دعای خیر مردم بدرقه راهشان شده بود.»

بیمارستان صحرایی خرمشهر

به گزارش نوید شاهد شهرستان های استان تهران: نسرین ژولایی همسر جانباز، دبیر و کارشناس ادبیات فارسی که از امدادگران دوران دفاع مقدس است؛ به مناسبت سالروز آزادسازی خرمشهر، در مقاله‌ای به روزهای پُر التهاب خرمشهر می‌پردازد که در ادامه می‌خوانیم:

یکی از بزرگترین عملیات های نیروی مسلح جمهوری اسلامی ایران در جنگ بین ایران و عراق، عملیات بیت المقدس است در منطقه جنوب خوزستان با هدف آزادسازی خرمشهر در سال 1361 آغاز شد.

بیمارستان صحرایی نیروی دریای خرمشهر

سالن بیمارستان پُر از هیاهو بود، از راهروی بیمارستان صدای مارش عملیات شنیده می‌شد، رزمندگان غیور اسلام پاتکی به سوی دشمن متجاوز زده بودند، تعدادی از بعثی‌ها را به هلاکت رساندند و رزمندگان در حال پیشروی بودند و دعای خیر مردم بدرقه راهشان شده بود.

طنین مارش حاکی از مرحله دوم عملیات بیت المقدس خرمشهر بود

بوی خون و ساولون در هم آمیخته بود صدای ناله و یا حسین (ع) گفتن دلم را به درد می‌آورد. از هر قسمت بیمارستان ناله دلخراش در فضا میپیچید. در جای جای بیمارستان زخمی خوابیده بود حتی روی زمین از درب پشت بیمارستان ماشین های گل مالی شده و آمبولانس مرتباً و با سرعت زیاد جهت انتقال مجروحین در تلاش بودند، مات و مبهوت به این صحنه ها خیره شده بودم از بس که در سطح بیمارستان جهت رسیدگی به زخمی‌ها دویده بودم دیگر نایی نداشتم. یکی ترکش به سرش اصابت کرده بود و از سرش خون می چکید و با دست دیگرش پهلویش را گرفته بود گویی پهلویش هم زخمی شده بود. دیگری را دیدم موقع انتقال دست راستش زخمی شده و خون روی لباسش ماسیده بود گویی ساعت‌ها از زخمی شدنش می‌گذشت موهای سیاه مجعدش از گرد و خاک به خاکستری می‌زد با چشمان نافذ و سیاهش به این طرف و آن طرف نگاه می‌کرد و گاهی بی اختیار بلند صدا میزد سنگر بگیرید روی زمین بخوابید راکت داره میزنه. الان زخمی میشید و دو دستش را سراسیمه به کنار شقیقه هایش می گرفت و هراسان بود گویی موج انفجار خورده بود.

جوانی دیگر ترکش به شکمش اصابت کرده بود با چفیه شکمش را بسته بودند و خمیده راه میرفت بندهای پوتینش باز شده بودند و روی زمین کشیده می شد چهره‌اش به زردی می خورد معلوم بود خون زیادی از دست داده است تکیه اش به دوست رزمنده اش بود با هر قدم صورتش از فطر درد در هم کشیده می شد دو نفر از پرستارها با لباس های سفید که لکه های خون در سفیدی لباسشان نقش بسته بودند برانکار دیبرزنتی را از دو طرف گرفته و به سرعت به داخل بیمارستان انتقالش دادند یکی صدا زد خواهر ژولایی از اتاق پهلوی برو دو تا سرم و آمپول های مسکن و گاز استریل بیاور شتابان رفتم و در حالی که وسایل در دو دستم بودند و عجله می کردم پایم روی سرسوزنی سرخو ردو نقش زمین شدم و وسایل کنارم پخش شد، پسر ک نوجوان مجروحی به محض دیدن این صحنه بی اختیار ریز خندید و من کمی خجالت کشیدم ولی خوشحال شدم که توانستم تبسمی هر چند لحظه‌ای و لبان آن نوجوان نقش ببندد.

خانم پرستار رضایی زیر بغل هایم را گرفت و گفت: پس حواست کجاست؟ و من هم دستپاچه وسایل را جمع کردم و خودم را به بخش اورژانس رساندم پرسنل کم و زخمیان زیاد نمی دانستم به کدامشان برسیم همچنان که مشغول خدمات رسانی بودم سر از پا نمی شناختم دیگر خستگی برایم مفهومی نداشت متحیر به چهره مظلوم و خون آلوده رزمنده‌ای نگاه کردم درد میکشید ولی دم فرو بسته بود چشمم به دستش افتاد که مچش را محکم می فشرد بلکه دردرابتواند تحمل کند ساعت ها مشغول بودیم

هراسان خواستم کنار برادری بروم جهت پانسمان، که مجروحی با التماس صدازد توروخدا خواهر درد امونو بریده توروخدا بهم مسکن بزن. در این میان توی یکی از اتاق ها جوانی را دیدم که از درد به خود می‌پیچید. کنارش رفتم و نگاهی به سرمش انداختم عرق سرد روی پیشانی اش نشسته بود سرمش را چک کردم قطرات سرم آهسته آهسته به آرامی رد می شد نگاهم به عکس روی دستش لغزید و گفتم میشه ببینم؟ و او هم چشمانش را به هم فشار دادبه علامت تآیید، عکس را از دستش گرفتم دو کودک معصوم در عکس بودند چه زیبا ،یکی پسر هفت ساله میخورد و آن دیگری دختری سه ساله با لباس صورتی زیبایی که به تن داشت هر دو لبخند می زدند.پرسیدم بچه هات هستند؟ با نگاهی غمگینانه گفت:بله ولی حالا احمد مرد خونس و هوای مادر و رقیه را داره.

در بین حرف‌هایش ناله‌ای سر می‌داد و می‌گفت: آخ خدایا ... در اطراف تخت چرخیدم از پایین تخت ملحفه را کنار زدم اول ترسیدم از چیزی که دیدم پاهایم به زمین چسبید دست هایم شروع کرد به لرزیدن یک لحظه نگاهش با من تلاقی کرد چگونه می توانستم نگاه متعجبم را از بپوشانم پایش از زانو به پایین ورم کرده بود و سیاه شده بود، ناخن هایش از شدت تورم از گوشت جدا شده و آب زرد از آن ها بر روی پاشنه آش کشیده شده بود می‌دانستم این مجروح هم جزو کسانی است که باید قطع عضو شود سعی کرد خونسردی‌ام را حفظ کنم و ملحفه را باز روی پایش کشیدم که متوجه نشود همینطور که نفس نفس میزد با صدای بریده بریده پرسید خیلی وضعش و خیمه؟ ناله‌ای کرد و ادامه داد: قطعش می‌کنند؟ آره؟ نگاهم را به روی مجروح دیگری دوختم که روی تخت روبرو به خواب عمیقی فرو رفته بود سعی کردم نگاه مضطربم را از او بپو شانم کفشم را که به کف سیمانی اتاق می کشیدم، از اتاق بدون انکه پاسخی بدهم خارج شدم. با صدای بلند گفتم آقای دکتر آقای دکتر حال این مجروح خیلی وخیمه پاش سیاه شده دکتر گفت یک مجروح بدحال زیر دستمه وقتی کارم تموم شد میام کنار اون مجروحی که شما میگید.

نزدیکیهای عصر بود دکتر و چند پرستار را دیدم که از اتاق بیرون آمدند  و رفتند بالای سر آن مجروح. دکتر بعد از معاینه گفت اتاق عمل را آماده کنید برای قطع عضو ،پرستاری که همراه دکتر بود با صدای بلند گفت اتاق عمل را آماده کنید سریع سریع قطع عضوی داریم با شنیدن این حرف استرس وجودم را گرفت خدا کنه که بتونه زیر عمل دوام بیاره ،خدایا این رو هم دارند می برند پاشو قطع کنند،اتاق عمل.اتاقی که کابوس خیلی از مجروحین بودوهمه از ان وحشت داشتند.

درب اتاق عمل ایستاده بودم، خدایا به بچه‌هاش رحم کن. هوا کم کم رو به تاریکی میرفت و در بیمارستان آرامش نسبی حاکم شده بود دیگر توانی در بدن من نبود ساعت‌ها در تکاپو  بودم احساس ضعف شدیدی داشتم لباسهایم خونی شده بود سرپر سرپرستار نگاهی به لباس خونی و چهره زرد من انداخت و گفت ژولایی تو برو منزل و چند ساعتی استراحت کن و توان بگیر و بیا اینطوری کارآیی نداری.

با این که اصلاً دوست نداشتم بیمارستان را ترک کنم و علی رغم میل باطنی  ام به طرف رختکن رفتم و چادرم را با بی حوصلگی سر کردم،

با قدم های آهسته از درب بیمارستان خارج شدم هوا تاریک شده بود مثل همیشه راننده اتوبوس آبی رنگ قراضه  ،بیرون بیمارستان ایستاده بود و با دیدن من دستش را نقاب پیشانی اش کرد و پرسید خانم ژولایی شمایید؟ گفتم بله اگر امکان داره منو برسونید خونه راننده گفت باید منتظر بشید بقیه پرستار ها بیان گفتم نه امشب پرستارها هستند من دیگه کارایی نداشتم. با پاهایی که دیگه رمقی نداشت دستگیره اتوبوس را گرفته و در را باز کردم خودم را به صندلی ردیف اول رساندم چادرم را جمع و جور کردم و سرم را به شیشه تکیه دادم اتوبوس با تکان های زیاد حرکت می کرد صدای میگ ها و هواپیماهای عراقی در فضا می پیچید سرم را از شیشه بیرون بردم و با نگرانی و اضطراب به آسمان خیره شدم  هوا تاریک بود چیزی دیده نمی شد. نمی دانم مسیر چگونه طی شد ،صدای راننده به گوشم رسید خانوم ژولایی نمی خواهید پیاده بشید؟ خیلی وقته رسیدیم از اتوبوس پیاده شدم و گفتم خیلی ممنون مش اسماعیل.

زیر نگاه سنگین مادرم وارد خانه شدم و برای عوض کردن لباس م به اتاق، سمت کمد رفتم در بین قفسه کمد دنبال لباسم میگشتم که صدای آژیر خطر و اعلام وضعیت قرمز در فضا پیچیده شد و لحظاتی بعد میگ های عراقی بالای سرمان به پرواز در آمده بودند دیوار صوتی شکسته شد همه جارا غبار و و دود فرا گرفته بود خواهران و مادرم هر کدام جایی پناه گرفته بودند فریبا جیغ میزد زهرا روی زمین افتاده بود و مادرم سراسیمه رفت و او را در آغوش گرفت و در پناه دیوار جا داد همه جا دود بود، من هم سراسیمه به طرف حیاط دویدم و با صدای لرزان میگفتم مادر حلالم کن چرا که علی رغم میل او به جبهه رفته بودم. شیشه های پنجره ها شکسته شدند.دیوارها تکان میخورد قلبم مثل ساعت میزد لحظاتی بعد صدای انفجار مهیب ......

بوی دود وباروت

بدون اینکه لحظه‌ای بتوانم استراحت کنم با قدم های تند از خانه خارج شدم باید خودمو به بیمارستان برسونم صد در صد تعداد زیادی مجروح آوردند این اسیر های لعنتی که دست از سر ما برنمی دارند که.

صدای فریاد مردم از کوچه و خیابان ها در فضا پیچیده می شد ،در خیابان ایستادم سر چرخاندم وانتی از دور با چراغ های نور بالا به تندی در حال حرکت بود با صدای بلند فریاد زدم وایسو  وایسو وایسو دیگه، آقای راننده خواهش می کنم صدای من در هیاهوی فریادهای مردم گم شده بود کمی دنبال ماشین دویدم بخت با من یار بود انگار راننده صدایم را شنیده و پا روی ترمز گذاشت و من هم باجستی پشت وانت پریدم لحظات تکان دهنده ای بود از میان مردمی که هراسان به هر سو می دویدند رد شدیم.

هوا در حال روشن شدن بود.به بیمارستان رسیدم همانطور که فکر می کردم تعداد مجروحین بیشتر از قبل شده بود. به محض ورود به بیمارستان با قدم های تند به طرف اتاقی که مجروح دیشبی در آن خوابیده بود رفتم و امیدوار بودم بعد از قطع عضو دوباره به روی تختش برگردانده شود و من او را ببینم، ولی وقتی وارد اتاق شدم تخت خالی بود، سراسیمه به یکی از پرستارها گفتم خانم رسولی خانم رسولی مجروح تخت ۹ که اینجا خوابیده بود چی شد؟

خانم رسولی با بی تفاوتی گفت تخت ۹ان جوون قطع عضوی را میگی؟ گفتم بله گفت اون دوام نیاورد موقع قطع عضو بدلیل خونریزی شدید به شهادت رسید.  الانم منتظریم که با شهدای دیگه تخلیه بشه.

به محلی که شهدا را می بردند رفتم پله های اول دوم و سوم را طی کردم فضای زیر زمین کمی نمناک و تاریک بود پاهام قدرت نداست صدای نفس هامو میشنیدم چند نفر از ادبان شهدا با  ملحفه های سفیدی که رویشان کشیده شده بود در وسط زیر زمین دیده میشد، هنوز لبخنده دختر کوچکی که با موهای فرفری توعکس دیده بودم در مقابل چشمم نمایان بود.

نه خدایا این دروغه، خدا کنه که دروغ باشه نه بابای رقیه زنده است، بین شهدا نگاهم را چرخاندم نگاهم به پیکره هایی که ملحفه سفیدی روی آنها کشیده شده بود افتاد یکی از آنها را دیدم، معلوم بود که یک پا ندارد آهسته با دستانی لرزان و اشکی که تا روی گردنم راه کشیده بود ملحفه را کنار زدم. همان لحظه گویی نور تمام فضای زیر زمین را روشن کرده بود و ناخواسته به سجده افتادم.

منبع: نویدشاهد
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده