روزگار انقلاب؛
يکشنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۹ ساعت ۱۲:۰۱
نود شاهد - شاید نقش زنان و دختران در پیروزی انقلاب به شفافیت مردان نباشد اما دختران انقلاب به تاریکی ظلم تابیدند و شجاعانه از جان گذشتند، تن به شکنجه دادند تا ریشه جور را خشکاندند. ضربان قلب آنها که حامل پیام امام و رهبرشان بودند از کوچه پس کوچه‌های تاریخ انقلاب ایران اسلامی هنوز به گوش می‌رسد. نسرین ژولایی از بانوان مبارز ایران است. نوید شاهد البرز سعی بر انتشار خاطرات انقلابی او در ایام دهه فجردارد.

 

به گزارش نوید شاهد البرز؛ شاید نقش زنان و دختران در پیروزی انقلاب به شفافیت مردان نباشد اما دختران انقلاب به تاریکی ظلم تابیدند و شجاعانه از جان گذشتند تن به شکنجه دادند تا ریشه جور را خشکاندند. ضربان قلب آنها که حامل پیام امام و رهبرشان بودند از کوچه پس کوچه‌های تاریخ انقلاب ایران اسلامی هنوز به گوش می‌رسد.

تپش قلب انقلاب زیر باران

آنچه در ادامه می‌خوانید بخش اول خاطره خودنوشت دیگری از "نسرین ژولایی" یکی از دختران انقلاب و مبارزه و مجاهد است.

هم‌چنان که نفس‌نفس می‌زد، خودش را به پشت تیر برق وسط کوچه کشید. دست در کیفش برد، انگار می‌خواست با لمس دوباره‌ی اعلامیه‌ها خیالش راحت شود. کمی که نفس تازه کرد، به راهش ادامه داد. وقتی به جلوی مسجد رسید. لحظه‌ای ایستاد. عرق روی پیشانی‌اش را پاک کرد. سرش را بالا گرفت و نگاهی به مناره‌های بلند آن انداخت. سپس با قدم‌های آهسته‌ای وارد صحن یخ زده‌ی مسجد شد.
 همه جا در سکوت عمیقی فرورفته بود و فقط هرازگاهی پرواز چند کبوتر چاهی که در محوطه چرخ می‌زدند، سکوت آن‌جا را می‌شکست. وارد نمازخانه‌ی زنانه شد. پارچه‌های سبز رنگی از وسط آویزان بود تا جلوی دید را کاملا بپوشاند. در گوشه‌ای ایستاد و منتظر به در ورودی چشم دوخت.
 خیلی دیر شده بود و خبری از ناهید، لبخنده و زینب نبود. انگار فراموش کرده بودند که چند روز پیش در همان محل قرار گذاشته‌اند. از شدت استرس چنگی به کیف زد و محکم‌تر از قبل آن را به سینه‌اش چسباند و در را پشت سرش بست. صدای بم و لهجه‌دار حاج حکیم شوشتری که مرد میانسال و خادم مسجد بود، به گوشش خورد.
 «به به! سلام دختر مجاهدم نسرین خانوم ژولایی، چه خوب کردی اومدی، بابا...»
کمی به اطراف نگاه کرد. سپس پرسید: پس دوستات کجان؟ تنهات گذاشتن؟»
نسرین با دیدن حاج حکیم کمی دلش آرام گرفت و با لبخند جواب سلام او را داد.
 «نمی‌دونم چرا دیر کردن حاجی، بازم اومدیم این‌جا بهت زحمت بدیم.»
«این چه حرفیه که می‌زنی؟ آدمایی مثل شما رحمت هستن. ایشالا این زحمات و روشنگری‌هاتون جواب بده، بلکه شما هم یه کمی استراحت کنید.»
نسرین که هنوز کنار در ایستاده بود، جواب داد: «حالا کو تا اون‌جاها...» کمی فکر کرد و ادامه داد: «یعنی می‌شه اون روز و ببینیم؟ فعلا که هر لحظه‌ی زندگی ما با ترس خلاصه می‌شه، اگه بدونین راه خونه تا این‌جارو با این اعلامیه‌ها چجوری اومدم!؟»
«ای‌کاش منم مثل شماها سواد داشتم، بخوانم ببینم امام چه پیامی داده!»
«حالا چرا یه لنگه پا اون‌جا وایستادی؟ برو کنار بخاری بشین، تازه روشنش کردم. هرجا باشن الانه دیگه که پیداشون بشه.»
نسرین به کنار قفسه‌هایی که کتاب‌های ریزو درشت زیادی در آن قرار داشت رفت. دست برد و یکی از کتاب‌های دعا را برداشت. هنوز آن را ورق نزده بود که در باز شد. ناهید، لبخنده و زینب هم‌زمان وارد شدند. نسرین با دیدن آن‌ها کتاب را توی قفسه جا داد و به طرف‌شان رفت.
«کجا بودین پس، دیگه داشتم از اومدنتون ناامید می‌شدم.»
ناهید جواب داد: «راستش تا بتونم مامانم و قانع کنم طول کشید. این بیچاره‌ها هم...» با شیطنت به لبخنده و زینب اشاره کرد و ادامه داد: «به بهونه‌ی درس خوندن تو خونه‌ی ما، سر خیابون یخ زدن.»
«برید یه گوشه بشینید کارتون و انجام بدین، اصلا نگران نباشین؛ من حواسم هست تا کسی مزاحمتون نشه. اگه دیدم یه دفعه ساواکی‌ها اومدن، یه جوری خبرتون می‌کنم تا بساط‌تون رو جمع و جور کنین.» حاج حکیم شوشتری پس از آمدن بچه‌ها این را گفت و از در بیرون رفت.
نسرین که از دیر آمدن آن‌ها هنوز شاکی بود پرسید: «پس منتظر چی هستین؟ خیلی زود اومدین، دارین دست دست هم می‌کنید؟ باید برای این اعلامیه‌هایی که چند روزه تو کیفم باد کرده یه فکری کنیم، نکنه منتظرین عصر بشه و دم در وایسیم، اون‌وقت که نمازگزارا اومدن به دست هرکدوم‌شون یکی بدیم؟»
لبخنده تبسمی از روی شیطنت کرد و گفت: «فکر بدی نیست، فقط رو من یکی حساب نکن.»
ناهید رشته‌ی کلام را به دست گرفت.
 «من خیلی می‌ترسم. اگه حتی یه نفر راپورتمون و بده، هم از دبیرستان اخراجمون می‌کنن و هم این‌که به دست ساواکی‌ها می‌افتیم. آخه یکی دو تا هم که نیست، این همه اعلامیه رو چطوری بچسبونیم به دیوار...!؟»
زینب جواب داد: «نه این‌که نسرین تو دیوارهای محل جای خالی گذاشته، مونده بازم اعلامیه بچسبونیم.»
نسرین ادامه داد: «بالاخره باید اینا رو به دست مردم برسونیم. هدف ما مشخصه و نباید الکی وقت و تلف کنیم.»
این را گفت و همین‌طور که سعی می‌کرد جایی برای نشستن پیدا کند، تمام اعلامیه‌ها را از داخل کیفش بیرون کشید.
«خب، به نظرتون از کدوم محل شروع کنیم؟ درسته که ما خیلی روی درو دیوار محله‌ی خودمون شعارنویسی کردیم، ولی تو محل بالا با همین چشمام کلی دیوارهای سفیدِ خالی دیدم که جون می‌داد برای چسبوندن اینا.» و به کاغذهای توی دستش اشاره کرد.
بچه‌ها با شنیدن این حرف از دهان نسرین، سکوت کرده در فکر فرو رفته بودند. انگار داشتند خودشان را در آن فضا مجسم می‌کردند. نسرین خودش را به بخاری نفتی کوچک وسط نمازخانه رساند و دستانش را برای گرم کردن روی آن گرفت. کمی که گرم شد، انگار چیزی به ذهنش رسید. پارچه‌ی سبز رنگ وسط را کنار زد و به قسمت نمازخانه‌ی مردانه نگاهی انداخت. فرش‎های قرمز رنگی که لب به لب در کنار هم پهن شده بودند، چشم نوازی می‌کردند. او بارها پدرش مشهدی محمدعلی را همان‌جا در جمع نمازگزاران دیده بود. برای دیدن منبر امام جماعت کمی خم شد. فکر خطرناکی به سرش زده بود. همین‌طور که به اطراف نگاه می‌کرد، همه‌ی جوانب را نیز می‌سنجید. زیر لب زمزمه کرد: «اگه موفق نشم چی؟ یا اگه بین نمازگزارا یکی راپورتمون رو بده!؟ وای اونوقت نمی‌تونم تو چشم بابام نگاه کنم.» صدای مشهدی محمدعلی توی کاسه‌ی سرش پیچید.

این بخش ادامه دارد...

خاطرات دیگر نسرین ژولایی:

سربازی از لشکر فرشتگان تاریخ‌ساز

خاطراتِ بچه‌های انقلاب | تصمیمِ انقلابی

روشنگری‌های یک اخراجی

انتهای پیام/ 



 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده