نوید شاهد - مهرانگیز شهزادی خواهر شهید «داریوش شهزادی» می‌گوید: « من مشغول تهیه شام بودم. تلفن زنگ زد. مردی از آن سوی تلفن گفت که تصادفی پیش آمده و کودکی نزد من است. پدر و مادر او را به بیمارستان بردند. چون فرزندشان سالم مانده بود،»

روایتی خواهرانه از شهید «داریوش شهزادی»

به گزارش نوید شاهد شهرستان‌های استان تهران: مهرانگیز شهزادی خواهر شهید «داریوش شهزادی»، من مشغول تهیه شام بودم. تلفن زنگ زد. مردی از آن سوی تلفن گفت که تصادفی پیش آمده و کودکی نزد من است. پدر و مادر او را به بیمارستان بردند. چون فرزندشان سالم مانده بود، این شماره تلفن را به من دادند تا آدرس بپرسم و او را تحویل شما بدهم. آدرس را دادم و با نگرانی منتظر شدم. پس از مدتی مردی ناشناس به در خانه ما آمد و رامتین را به من سپرد و هر چه پرسیدم چه شده و پدر و مادرش کجا هستند گفت تصادف کردند و آنها را به بیمارستان برده اند.

نام بیمارستان را هم نمی دانست. او رفت و ما را در نگرانی عمیقی فرو برد. صورت رامتین زخمی شده بود. داشتم برای آن شب کتلت درست می کردم. همسایه‌ام را صدا زدم؛ خانم دولت مبارکه و از او خواهش کردم که بقیه کارها را او به عهده بگیرد و من و همسرم، رامتین را به بیمارست کودکان در خیابان طالقانی بردیم. در آن جا خانم دکتری بود که مدام می پرسید چه پیش آمده، پدر و مادرش کجا هستند که به او گفتم من هم نمی دانم چه شده. اول به دایی ام، میرزا سروش لهراسب چون شرایط را میدانست سفارش کرده بود که ظاهر جسد او را به گونهای آماده کنند که با دیدن آن باعث ناراحتی نزدیکانش نشود. خاکسپاری اش با حضور جمع بی شماری از هم کیشان و اعضای انجمن و نماینده وقت انجام شد.

گلرخ در بیمارستان بود و از واقعه خبر نداشت. فقط ناراحت بود که چرا از خانواده همسرش کسی به دیدنش نمی روند. هنگامی که آگهی پرسه داریوش را در روزنامه اطلاعات خواند، تازه متوجه شد که چه بلایی سرش آمده و چرا خانواده همسرش تا به حال به دیدنش نیامده اند. چه می توانست بکند؛ نه پای رفتن داشت و نه توان تحمل این غم بزرگ را جز گریه و زاری و افسوس بر خوشبختی گذشته و آینده ای بر بادرفته چه کار دیگری از او ساخته بود؟

چه روزها و شب های غمناکی که در تنهایی و بی خبری در اتاق سرد و بی روح بیمارستان گذراند. او به دلیل اصابت ترکش، از کمر به پایین فلج شده بود. هیچ گونه حرکتی در پاهای او دیده نمی شد. برادرم سهراب در بیمارستان شهدا کار می کرد، گلرخ را به آنجا منتقل کردند تا زیر نظر خودش مداوا شود و عمل های متعددی که لازم داشت انجام گیرد.

هر بار که برادرم را میدیدیم می‌پرسیدیم آیا گلرخ خوب می شود؟ آیا می تواند راه برود و او برای این که غمی بر غم های ما اضافه نکند همیشه جواب میداد: امید به یزدان. ما سعی خود را می کنیم. امیدواریم که خوب شود. هر بار به دیدنش می رفتیم با دقت تمام حرکاتش را در نظر داشتیم. اگر کوچکترین حرکتی در پاهایش میدیدیم خوشحال می شدیم که یکی از انگشتان پایش را تکان داده. ولی شوربختانه تمام اینها توهم بود و بسیار از حقیقت فاصله داشت.

به نظر من در این جنایت برادرم، داریوش خوشبخت‌تر بود. بدون هیچ درد و ناراحتی در همان دقایق اول شهید شد. بیچاره گلرخ که با بدن فلج و بچه کوچک و خاطرات وحشتناک باید به زندگی خود ادامه دهد. خوشبختانه آن زمان مادرش زنده بود و شبانه روز به او رسیدگی می کرد. سرپرست فرزندش هم پدرم موبد شهزادی بود. آن روزها من معلم بودم. خوشبختانه در آن زمان چون مدرسه ما جابجا شده بود، برای من یک سال حکم معلم مازاد زده بودند. این فرصتی بود که به مادرم در نگهداری رامیتن کمک کنم.

ادامه دارد...

منبع: کتاب «یاد سرو ایستاده» روایتی از زندگی «جان باختگان، جانبازان و آزادگان زرتشتی از مشروطیت تا اکنون

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده