برگی از زندگی شهید «داریوش شهزادی»
به گزارش نوید شاهد شهرستانهای استان تهران: مهرانگیز شهزادی خواهر شهید «داریوش شهزادی»، من مهرانگیز شهزادی سومین فرزند موبد رستم شهزادی و دولت لهراسب، خواهر میرزا سروش لهراسب هستم. پدر و مادرم در سال 1330 خورشیدی ازدواج کرده بودند. حاصل این پیوند پنج فرزند بود. پریدخت که در کودکی به دلیل بیماری از دنیا رفته بود. فریبرز که در حال حاضر در یزد زندگی می کند و فرنشین انجمن موبدان یزد است. من، داریوش و سهراب. پدر و مادرم از سال 1325 خورشیدی به تهران مهاجرت کردند.
داریوش بسیار باهوش بود. دوره دبستان را در مدرسه جمشیدجم و دبیرستان خود را در فیروزبهرام گذراند. در کنکور سراسری شرکت کرد و در رشته برق دانشگاه علم وصنعت قبول و در آن جا مشغول به تحصیل شد. در سال 1351 خورشیدی در رشته الکترونیک فارغ التحصیل شد. پس از آن به خدمت سربازی رفت و دو سال خدمتش را در قصرشیرین و تهران گذارند. در سال 1351 خورشیدی در قسمت امور مهندسی در سازمان صدا و سیما مشغول به کار شد. در سال 1353 خورشیدی جهت گذراندن دوره تخصصی با آموزشی به ژاپن و فرانسه فرستاده شد. داریوش در سال 1357 خورشیدی با خانم گلرخ مهری ازدواج کرد که حاصل آن پیوند پسری به نام رامتین است. داریوش و خانواده در طبقه دوم خانه پدرم زندگی می کردند.
خوب به یاد دارم روزی که آن حادثه وحشتناک اتفاق افتاد، جمعه بود. قرار بود داریوش با گلرخ و پسرشان رامتین، مادرم را هم همراه کنند و شب به خانه ما بیایند که جمعه شب را دور هم باشیم. یکی از دوستانشان تازه وضع حمل کرده بود. به مادرم می گویند شما بمان ما به دیدن دوستمان می رویم و بعد به دنبال شما می آییم که با هم به خانه مهری برویم. در راه برای زدن بنزین در جایگاه خیابان پهلوی (مصدق سابق و ولیعصر کنونی) جنب فروشگاه کورش (قدس) می روند. داریوش پس از خاموش کردن اتومبیل قصد پیاده شدن برای زدن بنزین داشته که در همان لحظه ماشین بمب گذاری شده از طرف منافقین منفجر می شود و همه فضا را دود و آتش فرا می گیرد. جماعتی برای کمک و خاموش کردن آتش از راه می رسند. داریوش همان دقایق اول کشته می شود.
گلرخ و رامتین در ماشین نشسته بودند. گلرخ برای من تعریف کرد که اول صدای انفجار مهیبی را شنیدم. برای چند دقیقه سکوت محض برقرار شد. به خودم که آمدم پسرم در بغلم گریه می کرد. خوشبختانه چون زمستان بود و کاپشن و کلاه داشت فقط صورتش زخمی شد. سر داریوش به طرف جلو خم شده بود. تنها کاری که توانستم بکنم رامتین را به بغل یکی از کسانی که به کمک مان آمده بود دادم و شماره تلفن تو را به او دادم و سفارش کردم که بچه ام را به خواهر شوهرم برسانید.
ادامه دارد...
منبع: کتاب «یاد سرو ایستاده» روایتی از زندگی «جان باختگان، جانبازان و آزادگان زرتشتی از مشروطیت تا اکنون